روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

تیلو غرغرو میشود...

سلام

روزتون قشنگ

اینجا از دیروز بعدازظهر نم نم و پراکنده بارون بهاری داشتیم

نمیدونم دیشب تا صبح چقدر بارون اومده

ولی الان هنوز هوا ابریه و حس میکنم بازم بارون میاد

هوا لطیف

کوچه ساکت و آروم

عطر نان پیچیده توی هوا

و من از باشگاه برگشتم

صبح دوش نگرفتم از ترس اینکه بازم بدنم واکنش نشون بده و مریضی طولانی بشه

ولی رفتم باشگاه و با مربی جدید حس جدید را تجربه کردم و کالری سوزوندم و یکساعت از هیاهوی جهان فارغ بودم ...





اما امروز پر از غرغر هستم

طوری که صبح که سوار ماشین شدم تا باشگاه با خودم غر زدم و دعوا کردم و یکسره عین یه وکیل حاذق و ماهر از خودم دفاع کردم

بعد پشت چراغ قرمز که رسیدم شدم وکیل مدافع آقای دکتر و تا تونستیم از ایشون دفاع کردم

پشت در باشگاه هم پرونده را بستم و پرتش کردم توی ماشین

ولی دوباره در ماشین را که باز کردم انگار همه چی شروع شد

بله ... باید اول اینو بگم که دیشب دعوای خونین کردیم

اما دیگه دعواهای خونین مون عین قدیم تر ها نیست

اخه خدا بخواد در آستانه ی 16 ساله شدن رابطه هستیم و حرفای نزده همدیگه را هم از بَر...

من که خودم میدونم کلا مدتی هست که ریز ریز و خیلی مولکول مولکول کل اعصابم را از دست دادم

البته تمام تلاشم را میکنم برای بهتر شدن و واقعا تلاشم قابل تحسین هست

ولی خب بالاخره فشارهای روانی ، استرسها، شوک ها... دردها... زخم های کاری... همشون روی روح و روان من در حال جولان هستند

چند روزی هم مریض و بدحال بودم

دلتنگی هم اضافه کنید...


آقای دکتر هم که بدتر از من نباشه حالش بهتر از من هم نیست

نیاز به توضیح نیست که پدرشون به شدت بیمار هستند و از اسفند ماه بعد از یه جراحی غلط توسط یه دکتر فوق تخصص!!!!!!! همچنان درگیر مسائل حاشیه ای و نگران کننده هستند

مادرشون همچنان با بیماری در حال دست و پنجه نرم کردن هستند

مسائل کاری و مالی و شرکاشون را هم من خبر دارم شما هم فرض کنید که یه عالمه مشکلات کاری!

پنجشنبه گذشته هم یه تصادف سهمگین داشتند که براتون تعریف کردم یه کوچولوش را و ماشینشون کلا به فنا رفته و همچنان دستشون بند اون قضیه هم هست


یعنی اینطوری براتون بگم دوتا آدم بی اعصاب

خب... تا اینجا که چیز خاصی نیست ...

روال زندگیه

این بالا و پایین ها ... همون نمود نوار قلبی هست که همیشه میگم ... یعنی ما زنده ایم و زندگی ادامه داره

اگه طبق معمول حساب کنید در این مواقع آخر شب زنگ میزنیم و خیلی رمانتیک طور قربون صدقه هم میریم و از مسائل روز میگیم و یه کمی من به باعث و بانی مشکلات اون طرف بد و بیراه میگم ... یه کمی آقای دکتر مسائل منو میشنون و به باعث و بانی بد و بیراه میگن ...

بعد دوتایی باعث و بانی ها را درک میکنیم و خلاصه تهش یه کمی آروم میشیم

یه کمی از فشارهای روانی کم میشه

بعد باز قربون صدقه هم میریم و در نهایت آروم و خوش و خرم میریم میخوابیم

اما دیشب...

تماس گرفتند و داشتند به ساعتشون که از تنظیم خارج شده بود و همزمان گوشیشون برای اتصال به ساعت ور میرفتند...

من در این مواقع عصبانی میشم ... چون اصولا آقایون روی یه مطلب هم به زور تمرکز میکنند چه برسه که دوتا...

اینو پس زمینه داشته باشید

حرف زدیم و ایشون در مورد یه مساله ای تعریف کردند و منم یه اظهار نظر شوخی طور بیان کردم و تمام

بعد رفتیم سرموضوع بعدی و من یه چیزایی تعریف کردم و چند دقیقه بعد ایشون فرمودند خوابشون میاد

حس کردم یه کمی دلخورطور دارن حرف میزنن... پرسیدم... گفتند نه...و یه کمی قربون صدقه و خدانگهدار...

من قشنگ گوشی را سایلنت کردم و پتو را مرتب کردم و رفتم برای لالا که دیدم گوشیم زنگ میخوره

برداشتم و ایشون عصباااااااااااااااااااانی...

که این چه اظهار نظری بود تو کردی؟؟؟؟؟؟؟ من فردا فلان میکنم و بیسار میکنم و ...

اولش شوک بودم

گوش دادم ببینم شوخیه... دوربین مخفیه ... آزمون عشق و علاقه س... قضیه چیه...

دیدم نخیر... جدی جدی دارن شاخ و شونه میکشن و یه چیزای بیربطی به ماجرا میفرمایند که نگو و نپرس...

منم در دو کلمه گفتم اگه فلان کار را کردی برای اولین و آخرین بار برای همیشه ترکت میکنم و تماااااااااااااااااااااااااااااام

ایشون هم همین جمله ی مسخره ی تهدید آمیز به درد نخوری که مشخصه در زمان عصبانیت و بیخودی گفته شده را گرفتند و ....

من بلند شدم لب تخت نشستم ... در حالی که ایشون هنوز داشتند یه عالمه حرف بی ربط ردیف میکردند... چند تا نفس عمیق کشیدم ... چند جمله ی بیربط تر از بی ربط هم من گفتم ... و دعوا به جاهای حساس و و حیاتی کشیده شد... بعد هم طبق معمول که خانم ها بلدن در این لحظات چطوری همه چی را زیر سوال ببرن، کل زندگی جفتمون را بردم زیر سوال... و تمااااااااااااااااااااااااام

و اینگونه بود که گوشی را قطع کردیم

و براساس تمامی دعواها که بالاخره بعد از نیم ساعت ... یک ساعت ... حالا نه و دو ساعت بعد ... یکی کوتاه میاد و زنگ میزنه و غائله ختم به خیر میشه ... هیچکس کوتاه نیومد و تا همین الان هم هیچکی به هیچکی زنگ نزده و هیچکس کوتاه نیومده و معلوم نیست عاقبت یه دعوای خونین بیخود و بیجهت قرار هست چی بشه...

اونم روز قبل از تولد حضرت یار... به همین قشنگی...

اونم امسال که از اول اردیبهشت میخواستم هر روز برم پیشش و بهش سر بزنم و هیچ جوره جور نشده که نشده ...



الان تازه میتونم شروع کنم به غر زدن؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اینایی که گفتم غربود یا شرح ماجرا؟

فکر کنم شرح ماجرا را با غر فراوان تعریف کردم ... پس جایی برای غر غر نداره

ولی عجیب اینه که سرم درد میکنه ... ولی به شدت عصبانی نیستم

وقتایی که دعوا کنیم باید الان به شدت عصبانی باشم ... ولی نیستم... چرا؟

اصلا این دعوا چرا شروع شد ..

چرا کش اومد

چرا تمام نشد...؟؟؟؟

دلیلش پر بودن ظرفیت دو طرف بود... اینو مطمئنم

ولی از طرف ایشون باید بگم که : ایشون حق داشتند ظرفیتشون پر باشه ... ولی من که چیزیم نیست!!!!!!

یعنی درک اینکه من کلا مدتهاست ظرفیتم تمام شده برای ایشون غیرقابل درک هست

خب وقتی خودمم میشینم و این قضیه را دودوتا چهارتا میکنم به خودم حق نمیدم... یعنی حق نمیدم که ظرفیتم پر باشه

ولی حق میدم که دیشب در حد مرگ متعجب شده باشم ... اصلا این چه گیری بود؟ این چه دعوایی بود؟ اخه یعنی چی؟

پسرجان ... عزیزم... حضرت یار... جناب دلدار... مگه روز اوله که منو میشناسی... خودت از این قضاوتی که کردی خنده ت نگرفت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

از این برداشت مسخره ای که گفتی، خنده ت نگرفت؟؟؟؟؟؟

بیخیال...

غرغرهام را گفتم ... کار زشتی کردم شماها را حرص دادم ... ولی اخه به کی بگم ؟

فقط برای شماها میتونم تعریف کنم ...





بگذریم

چون انگار هرچی با خودم تکرارش میکنم بدتر میشه...

بهتره عبور کنم از ماجرا تا آروم بشم ...


دیروز سرراه با مادرجان رفتیم یه کمی میوه و وسایل سالاد خریدیم

یه کمی هم خریدای صبحانه انجام دادیم

بعدش هم رفتیم خونه

ناهار خوردیم

خریدا را جابجا کردیم

من هنوز بدنم به حال قبل برنگشته ... چند ساعتی بیهوش شدم ...

بیدار شدم با خواهرا حرف زدم

مریض جان بهتربود و امیدوار که امروز و فردا مرخص بشه

توی گروه یه کمی حرف زدیم

عموجان بلیط گرفته که برگرده ... یه کمی تلفنی باهاش حرف زدم و به خاطر ویروس گفت که فعلا هنوز رعایت کنم

اما پول لازم داشت و یه کمی پول بهش قرض دادم

به گلهای سرسرا رسیدگی کردم و آبیاری کردم

چند روز پیش یه مقداری نهال سانسوریا کاشته بودم ... فکر کنم براتون تعریف کردم

به اونا رسیدگی کردم

و اینگونه سه شنبه خود را سپری کردیم...



تو می‌خندی. من تازه می‌شوم

سلام

روزتون زیبا

اینجا که هوا ابری هست و منتظریم که یه بارون اردیبهشتی هوا را عاشقانه کنه




امروز بهترم

بهترم که هنوز گلو درد دارم

بی حالی و بی نا بودن هم هنوز همراهمه

اما اونقدر بهتر بودم که پاشدم و اومدم محل کار



دیروز بعدازظهر

وقتی که خیلی بی حال طور لم داده بودم یه گوشه و کتاب نه خیلی دلچسب «ناتور دشت» را به زور میخوندم

تلویزیون داشت یه فیلم نشون میداد که من نه اولش را دیدم نه آخرش...

و نه حتی به اسمش دقت کردم

اما یه جایی از فیلم که من صداشون میشنیدم داشت میگفت

خیلی از آخرین بارها را هیچوقت متوجه نمیشیم که آخرین بار هستند

آخرین باری که توی کوچه بازی کردیم

آخرین باری که با عزیزی خندیدیم و بعد از دستش دادیم ...

و هزاران آخرین بار دیگه

اصلا زندگی اینطوریه که هر وقت بهت خوش گذشت باید یادت باشه این آخرین باری هست که با این شرایط و این وضعیت داری خوش میگذرونی

باید قدر لحظه را بدونی

باید لحظه ها را اونطوری زندگی کنی که گویا آخرین لحظه ها هستند

اینا را شنیدم و چشمام را بستم و سعی کردم به یه سری از آخرین بارها فکر کنم

خیلی هاشون حتی یادم نبودن

خیلی هاشون توی غبار فراموشی روزگار کمرنگ بودند

اما دیدم این حرف درسته

هرجا حس کردیم خوشبختیم ... هرجا حس کردیم حالمون خوبه ... هرجا حس کردیم اینجای زندگی داره بهمون خوش میگذره

باید قدرش را بدانیم و ازش تا جایی که میشه لذت ببریم

چون خوشبختی همین لحظه های کوچولو و ناب و بی تکراره

باید از چهل سالگی عبور کنیم تا معنی خوشبختی را بفهمیم

اونوقت هم به نظرم خیلی زمان از دست دادیم...

بیخود نیست اینهمه در مورد بحران چهل سالگی مینویسن و حرف میزنن

انگار یه درگیری هر روز بین آدم با خودش وجود داره

حتی وقتی حالت خوبه یه چیزی گوشه ذهن آدم سنگینی میکنه

دنبال تغییری ولی انگار دیگه اون آهوی تیزپا و بی باک نیستی

دلت یه چیزایی میخواد که وقتی بهشون فکر میکنی به خودت میگی: خب... که چی؟؟؟؟

هرچیزی را بالا و پایین میکنی... محتاط میشی... آروم میشی... شر و شور از سرت میفته

بعد چهل سالگی یه عاقلانگی نه خیلی شیرین میاد سراغت ...هم خوبه که عاقلی هم بد... ازش لذت نمیبری انگار

انگار دلت همون بی پروایی قبل را میخواد ... دلت بی گدار به آب زدن میخواد

کنار همه اینا دیگه اون آدم سابق نیستی... با یه غوره سردیت میکنه و با یه مویز گرمی...

میدونم خیلی از دوستایی که اینجا هستند میدونن چی میگم ...

شاید امروز زیادی پر از غر غر هستم

از پس توی این چند وقت درگیر ویروس و بیماری بودم

بیماری های مسخره ای که هیچی نیستن ولی آدم را مستاصل میکنن

شب اولی که دچار این ویروس وحشتناک بودم خیلی تب و لرز داشتم ... بعد سردرد اومدم سراغم

بعد استخوان و فک و گونه ام درد گرفت

هی پیش خودم گفتم حتما دندونم عفونت کرده ... ولی ماله دندون نبود

سر درد شدید و درد بینی و گونه ...

میخواستم با یه دستمال نرم و نازک سرم را ببندم شاید یه کمی این درد آروم بشه ... ولی حتی تحمل اینکه یه پارچه نرم هم بخوره به پوست پیشانی و گونه ام را نداشتم

یعنی میخوام بگم گاهی یه درد مسخره چطور آدم را کلافه میکنه

منی که در برابر خوردن همه مدل قرص و دارو و به خصوص مسکن ها کلی گارد دارم و تا حد ممکن استفاده نمیکنم اونقدر مستاصل بودم که همه مسکن هایی که دکتر تجویز کرده بود را خوردم ...

خلاصه که مراقب لحظه هاتون باشید

یه عالمه غر غر کردم که همین را بگم ... هرچند اینا را باید به خودم بگم ... شماها بهتر از من میدونید

حالا که بهترم

اومدم سرکار و باید چند تا کار انجام بدم

اومدم اینجا و دلم میخواد بهتر باشم و فردا برم باشگاه و روزمرگیم را از سر بگیرم

اونایی که منو میشناسن میدونن... روزمرگیها و روتین های روزانه زندگی بهم حس امنیت میده ...


تیلوی مریض

سلام

روزتون گل و بلبل

بله دوباره مریض شدم

شنبه بعداز نوشتن پست حس کردم که آبریزش بینی و گلو درد اومده سراغم...

یهویی و خیلی خیلی ناگهانی

نیم ساعت نگذشته بود که علایم خیلی شدید شد

پاشدم و سریع خودم را رسوندم به کلینیک

دکتر معاینه م کرد و گفت اگه تب نداشتی میگفتم دچار آلرژی شدی

 ولی به خاطر تب بهم دارو دادند ولی آنتی بیوتیک ندادند و گفتند اگه توی سه روز آینده دچار عفونت شدی بیا دوباره...

و اینگونه بود که تا برسم خونه تب شدید و بدن درد امانم را بریده بود

داروها را خوردم و بیهوش شدم

یکشنبه را هم در تب و لرز شدید گذروندم

اما امروز انگار بهترم

البته اونقدر خوب نبودم که برم باشگاه

و همچنان با ضعف و سردرد توی خونه در استراحت هستم...


بالاخره فروردین تمام شد

سلام

اردیبهشت تون مبارک

روزهای زندگیتون بهشتی

آرامش مهمان قلبهای مهربونتون

هربار میرسیم به اردیبهشت و هر بار میخوام بخونم و بنویسم و بگم اردیبهشت ، یاد بهار خانم میفتم « اردی به عشق» «اردیبعشق»...

ماه تولد حضرت یار

از اون ماههایی که قابلیت این را داره که برای خودش یه فصل مجزا حساب بشه 



چهارشنبه سرراه رفتم میوه خریدم وبعدش رفتم دنبال مادرجان که رفته بودن باغچه


پنجشنبه صبح بیدار شدم و صبحانه خوردم و پیش به سوی دندانپزشکی

از ترسی که توی دلم بود که اصلا نگم براتون

سرساعت 9 توی مطب بودم و مطب غلغله بود

نشستم و وقتی نوبتم شد آقای جراح یه نگاهی به عکس opg انداختند و گفتند نیاز به ایمپلنت هست

گفتم خب دکتر قبل از شما معاینه کردند و همین را گفتند

به منشی گفت نوبت بدید بهشون

گفتم نمیشه حالا که من اینهمه ترسیدم و لرزیدم و تا اینجا اومدم امروز زحمتش را بکشید...

فرمودند: خییییییییییییر

و اینگونه بود که نوبت دادن برای 10 خرداد!!!!!!

منم از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون شاد و خوشحال پریدم از مطب بیرون

شنیدین میگن از این ستون تا اون ستون فرجه!!!!

حالا 40 روز دیگه هم خودش خوبه... 

دیدم ساعت تازه 10هست و حالا که اومدم بیرون یه کار عقب مونده را انجام بدم

رفتم و اونجا فرمودند ساعت 11 تشریف بیارید

اصلا جای پارک نبود و ماشین را دوبل گذاشته بودم... چاره ای نبود

ماشین را برداشتم و رفتم بنزین زدم و یه جایی حدود سه کیلومتر اونطرف تر از جایی که کار داشتم ماشین را پارک کردم و پیاده راه افتادم

ساعت یازده رسیدم و کارم چهل دقیقه ای انجام شد و اومدم بیرون

حالا کجا بودم؟ وسط نظر غربی...

اونایی که اصفهان را بلدن میدونن که این خیابون پر از لباس فروشی هست و نمیشه ازش راحت گذشت

دیدم هوای بهاری موقع خرید تی شرت رنگی رنگی هست

برای سه تا فسقلیا تی شرت خریدم

برای خودم و مامان و دوتا خواهرا هم ...

و بعد قدم زنان برگشتم سمت ماشین

تقریبا رفت و برگشت 6 کیلومتر راه رفته بودم و دیگه هلاک شده بودم

توی راه برگشت نان و شیر خریدم


ساعت یک شده بود گفتم یه سر هم به مزار پدر جانم بزنم

توی اسفند ماه خاک برگ و کوکوپیت خریدم و خاک گلدانهای سرمزار پدرجان را عوض کردم  (از این گلدانهای یک متری خیلی بزرگ)

یه درخچه گل رز مینیاتوری و یه درخچه یاس امین الدوله هم خریدم و اونجا کاشتم

تقریبا هرروز و نهایت یک روز درمیان هم از اون زمان برای آبیاریش رفتم و اومدم

وقتی رسیدم سرمزار دیدم که یه آدم از خدا بی خبری اومده و نهال یاس امین الدوله را با گل خاک زیرش از توی گلدان در آورده و برده

یعنی نمیتونم براتون توصیف کنم چه حالی شدم ... اونقدر حالم خراب شد که نشستم همونجا و زدم زیر گریه

کلی زحمت کشیده بود و این گیاه جون گرفته بود و قشنگ داشت قد میکشید

اونقدر ناراحت شدم که گفتنی نیست 

خودم را جمع و جور کردم و اشکام را پاک کردم و اومدم سمت خونه !!!!!!


خواهرا و فسقلیا و خاله و آلاله خونمون بودن

دیگه دور هم ناهار خوردیم

بعدش براشون کیک شکلاتی پختم که با چای عصر بخورن

یه کمی دسر و ژله هم برای فسقلیا آماده کردم که بعد ازظهر برن سراغش

تا آخر شب همه دور هم بودیم و پنجشنبه مون را اینگونه گذروندیم

دیگه وقتی مهمونا رفتند هلاک بودم از خستگی

اصولا بعد از رفتن مهمونا یه جارو برقی میزنم و جمع جور میکنم و میزها را دستمال میکشم که خونه به حالت قبل برگرده

ولی اون شب از شدت خستگی دیگه نای هیچ کاری را نداشتم

رفتم توی رختخواب و با آقای دکتر چند دقیقه حرف زدم و بعدش بیهوش شدم

چهل دقیقه ای از خوابم نگذشته بود که برام مسیج اومد

دیدم عموجان مسیج دادن که فردا بیا بریم بیرون یه دوری بزنیم و میخوام هفته بعدی برگردم

مسیج را دیدم ولی توان جواب دادن نداشتم ... بیهوش شدم تا صبح

صبح بیدار شدم و دیدم دنیا را آب برده و ما را خواب برده

یه کمی اخبار را بالا پایین کردم و یه زنگ زدم به عموجان که گفتند خبری نیست و بیا بریم یه دوری بزنیم

با مادرجان صبحانه خوردیم

و بعدش دوش گرفتم و آماده شدم و مادرجان گفتند که اصلا حال بیرون اومدن ندارن

به خصوص که قرار بود بعدازظهر بریم بیمارستان عیادت

رفتم دنبال عمو و ساعت نزدیک یازده و نیم بود

با هم رفتیم سیتی سنتر

یه دوری زدیم و عموجان یه کمی خرید کردند

منم یه مدل شیرینی از سوغات قزوین خریدم که شکل شیرینی زبان خودمون بود ولی در سایز مینیاتوری... هر کدوم دو سانتی متر...

مادرجان شیرینی «زبان» را خیلی دوست دارن

دیگه ساعت نزدیک دو و نیم بود که برگشتم خونه و وقت نبود که بخوام ناهار بخورم

یه شکلات خوردم و مادرجان را سوار کردم و گفتند که باید بریم دنبال عموشون

عموی مادرجان و همسرشون را که مسن هستند ولی بینهایت سرحال و امروزی سوار کردیم

خاله و آلاله هم قرار بود باهمون بیان

شما به ظرفیت ماشین و تعداد افرادی که قرار بود با من بیان بیمارستان یه دقتی بکنید!!!!!

عموی مامان نشستن جلو

خاله و آلاله و مامان و زن عموی مامان عقب....

خلاصه که رفتیم بیمارستان و یه سری به مریض زدیم و حالش خیلی بهتر بود

ملاقات مریض های آی سی یو در حد چند دقیقه بیشتر نیست

مریضهای اطراف همه توی کما بودند ولی مریض ما از دیدنمون خیلی خیلی خوشحال شد

از راه دور در حد چند دقیقه دیدیمش و دست تکون دادیم و برگشتم

باز همه سوار شدیم و رفتیم که عمو و همسرشون را برسونیم خونشون

قرار بود بعدش بریم بیرون البته چهارتایی

رسیدیم جلوی خونه عموی مامان و ایشون گفتند عصر جمعه ست و ما هم تنهاییم و باید بیاین یه کمی بشینین و ... (تعارفهای ایرانی)

خلاصه رفتیم خونشون و عموجان پیشنهاد بازی تخته نرد را دادند...

اول منو آلاله چند دستی بازی کردیم

بعد منو و عمو جان که ایشون البته حرفه ای بازی میکنند و سالهاست که بازی مورد علاقه شون در زمان بازنشستگی همین هست

هر روز صبح هم چند ساعتی توی پارک روبروی خونشون با دوستای هم سن و سالشون بازی میکنند

بعدش آلاله و عموجان

بعدترش ....و خلاصه تا شب تخته نرد بازی کردیم

به اصرارشون برای شام هم موندیم و دور هم کتلت و سبزی و ماست و دوغ خوردیم

شب خوبی بود


امروز صبح دیگه حال نداشتم دوش بگیرم

یک ربعی بیشتر خوابیدم

بعدش هم لباس ورزشی پوشیدم و رفتم باشگاه

مربی جدید توی سالن داشت حرف میزد

مربی پر انرژی بود

خیلی هیجان بیشتری داشت نسبت به مربی قبلی

یه آهنگ ایرانی خیلی شاد گذاشت و حرکاتش را با رقص ایرانی تلفیق کرده بود

بالطبع جلسه اولش بود و مجبور بود یه سری نکته را بگه و یه چیزایی را توضیح بده

برای همین به نظرم زیاد حرف میزد

یه جلسه برای قضاوت و جمع بندی اصلا کافی نیست

نتیجه کار یکساعت ورزش و سوزاندن 370 کالری بود

سعی کرد یه نکاتی هم در مورد تغذیه بگه که خب بد هم نبود

برعکس مروارید جون که خیلی روی حرکات اصلاحی تاکید داشت ایشون بیشتر روی تناسب اندام تاکید داشتند

حالا ببینیم چی میشه

مسلم هست که من ترجیحم همون مربی قبل هست ... ولی باید به ایشون هم فرصت داده بشه و بعد در موردش قضاوت بکنیم


از ما به طوطیان رها از قفس سلام

سلام

از دیروز هی پراکنده و کم و زیاد باران داشتیم

پس میتونم بگم یه سلام بعد از باران بهاری به همه دوستای خوبم

بارون زده و هوا بینظیر شده

من از شاخص های آلودگی و سلامت هوا خبر ندارم این لحظه ... اما میدونم اونقدر خنکای دلچسبی داره که گفتنی نیست

دیروز دفتر کارم حسابی سرد شده بود در حدی که دست و پام یخ زده بود

رسیدم خونه و دیدم خونه هم خیلی سرد شده

یکی دو هفته پیش پکیچ را خاموش کردم

هوا خوب شده بود و انگار نیازی به شوفاژ نبود

اما دیروز اونقدر سردم شده بود که رسیدم خونه و دوباره پکیچ را روشن کردم

شوفاژها که گرم شد و خونه یکمی هوای ملایم تری به خودش گرفت حالم بهتر شد... از صبخ سردم بود و میلرزیدم

برعکس هفته قبلی که همش در تراس باز بود و هوای خنک میومد داخل و دلچسب بود ، حالا سردم شده بود و نیاز به گرما داشتم




امروز صبح هم دوش گرفتم و صبحانه خوردم

مدتی پیش یه تعداد تیشرتهای ساده رنگهای شاد خریدم برای باشگاه که هنوز نپوشیدمشون

البته یه لگ مشکی جدید هم خریدم ... خواهرجان هم یه لگ نقره ای بهم هدیه داد

امروز صبح یکی از تیشرتهای رنگی رنگی را با همون لگ نقره ای پوشیدم و آماده شدم

و پیش به سوی باشگاه

رسیدم داخل باشگاه و مدیر باشگاه اونجا بود و دفعه اولی بود که میدیدمش

به محض اینکه سلام و احوال کردم گفت شما خواهر فلانی هستید که بعدازظهرها میاد باشگاه؟

برام جالب بود که از شباهتمون متوجه شده بود

لبخند زدم و دست دادیم و سر همین موضوع خندیدیم

نظرش این بود که فقط خواهرم خیلی آروم تر هست و من شیطنت و شرو شور بیشتری دارم

ازش سوال کردم میشه مربی مون را نگه دارید و با همین مربی توی این سانس ادامه بدیم با توجه به اینکه همه ی بچه ها هم مربی را خیلی دوست دارند؟

که ایشون نظرشون این بود که مربی خودشون مایل به ادامه همکاری نیستند

بعد هم گفتند شما با مربی جدید آشنا بشید، اگه خوشتون نیومد یه فکری میکنیم...

لباس عوض کردم و رفتم داخل سالن و بحث داغ ، بحث رفتن مربی بود

واقعیتش این هست که ما برای سلامتی و رهایی یک ساعته از دغدغه های دنیا میریم باشگاه

واقعا ذهنم کشش این بحث را داخل باشگاه نداشت

ورزش کردیم و کالری سوزوندیم و لابلاش هم هی درمورد ماندن و رفتن صحبت کردیم

من از مربی پرسیدم اگه با مسئول و مدیر باشگاه صحبت کنیم و خواسته های شما را بشنون تمایل به ماندن دارید؟ که ایشون گفت نه

البته مربی در حال یارکشی هم بود... از من پرسید چیکار میکنی ؟ میمانی اینجا یا با ما به یه باشگاه دیگه میای...

من مربی را دوست دارم و ازش خیلی خیلی راضی هستم و تمرین باهاش برام خیلی دلچسبه

برای همین بهش گفتم من شرایطم اینطوریه که ساعت دیگه ای نمتونم بیام ... اینجا هم تخفیف دارم ... ولی اگه جای جدیدی که میری ساعتش همین هست و اختلاف قیمتش هم زیاد نیست برام مشکلی نداره جابجا شدن

که ایشون فرمودند فعلا سانس توی این ساعت نداریم و باشگاه جدیدی که میریم دقیقا مبلغش برای من میشه دوبرابر... چون اونجا تخفیف ندارم...

سرشماها را درد نیارم با این بحث فرسایشی که واقعا ازم انرژی گرفت

من در نهایت شهریه باشگاه را پرداخت کردم و تصمیم گرفتم یکماه آزمایشی همینجا ادامه بدم تا ببینم چی میشه

البته که مربی از این تصمیم من خوشش نیومد ... ولی همونطوری که ایشون به فکر خودش و برنامه ریزی زندگی خودش هست ... منم باید همینکار را بکنم...




از راه رسیدم و یه کاری را سرو سامان دادم و فرستادم رفت

دوتا کار هم باید مرتب کنم و پیگیری کنم ببینم چی میشه

دستگاه هم دیروز مشکل پیدا کرد باید ببینم خودم میتونم رفع و رجوع کنم یا باید زنگ بزنم به آقای تعمیرکار...

قفل کیفم هم خراب شده و دوجا بردم که برام تعویضش کنند که گفتند شبیه خودش ندارن و من دوست نداشتم مدلش عوض بشه

دارم تلاش میکنم بیخیال باشم و اصلا نترسم ... ولی فردا باید برم دندانپزشکی و استرس اونم دارم




پ ن 1: دیشب داشتم تلفنی با آقای دکتر حرف میزدم که یهو صدای وحشتناک تصادف!!!!

بله آقای دکتر با دوتا پسربچه که روی موتور بودند تصادف کردند

سنشون زیر 15 سال بود و با سرعت غیرمجاز از یه فرعی اومدند و مستقیم خوردند توی ماشین ! جلوتر از در راننده

جوری پخش زمین شده بودند که خودشون از وحشت فقط جیغ زده بودند...

اصلا تعریف کردنش هم جالب نیست

استرسی کشیدم که نگو و نپرس



پ ن 2: مریض ما همچنان بیمارستان بستری هست

و همچنان در ای سی یو...



پ ن 3: عموجان برنگشته ترکیه و میخواد بره اینجا فصد انجام بده

از این کارهایی که من واقعا ازشون میترسم

باید زنگ بزنم اگه نیاز به همراه داره، همراهیش کنم...



پ ن 4: هفته بعدی تولد آقای دکتر هست



پ ن 5: با ماساژهای صورت میانه ی خوبی دارید؟

همراه یه پیچ ماساژ روزانه صورت و گردن را شروع کردم 

خیلی بهم حس وحال خوب میده

نمیدونم چقدر واقعا موثر و خوب هست یا اصلا خوب هست یا نه...

ولی میدونم که حس خیلی خوبی داره و نهایتا چند دقیقه هم بیشتر وقتم را نمیگیره


ز تمام بودنی ها، تو همین از آن من باش / که به غیر با تو بودن، دلم آرزو ندارد

سلام

روزتون زیبا

چشماتون ستاره بارون

قلبتون آروم

زندگیتون شیرین

رنگین کمان آرزوهاتون پر از درخشش



صبح از خونه اومدم بیرون و هوا زیادی خنک بود

بعد یهو انگار طوفان شد

بادهای شدید و رگبار

در حد یک دقیقه بعد از رگبار خبری نبود و باد شدید میومد و ابرها آسمون را پوشوندند

بعدش خورشید سرک کشید

همه اینها که دارم میگم شاید 5 دقیقه هم طول نکشیدا

بعدش دیگه باد نیومد و ابر شد و ...

چی بگم

انگار هوا هم به دل آدمها نگاه میکنه و خودشم نمیدونه چیکار باید بکنه


اول رفتم رادیولوژی برای عکس دندانها

چیزی که خیلی غیر عادی نبود این بود که فرمودند سیستم بیمه قطع هست و باید آزاد پرداخت کنی

من که نمیدونم ما چرا اینهمه پول بیمه میدیم وقتی هیچوقت و هیچ جا نمیتونیم ازش استفاده کنیم

حالا بازم باید بگم خدا را شکر که لازم نیست ازش استفاده کنیم

ولی در همین موارد کوچولو کوچولو هم باید بیمه کارایی داشته باشه دیگه

دندانپزشکی هم که کلا جز بیمه درمانی من نیست و خدا میدونه چقدر باید پول بدم

خلاصه با یه عالمه معطلی عکس را گرفتم و اومدم سرکار





پ ن 1: مادرجان به خریدن و باز در حال خشک کردن و تفت دادن به هستند


پ ن 2: دیروز بعدازظهرمون به تمیزکردن و خونه تکونی فریزر گذشت


پ ن 3: دلمه های فریزری به سطل زباله منتقل شد

دیگه زمان زیادی ازشون گذشته بود


پ ن 4: در عوض آلبالوهای فریزری تبدیل به شربت خوشرنگ شدند


شروع دوباره ی باشگاه

سلام

روزتون زیبا

امیدوارم آرامش برای هممون همیشگی باشه

امیدوارم حس امنیت و آسودگی خاطر داشته باشیم



دیروز خواهرجان کارهاش را انجام داد و اومد دفتر کار من

مغزبادوم برای سال تحصیلی بعدی باید مقطع تحصیلیش عوض بشه و پروسه نفس گیر ثبت نام در مقطع جدید شروع شده ...

خلاصه که اومد اینجا و سرراه سبزیجات و نان خریدیم و خواهرجان را رسوندیم خونشون

بعدش هم من و مادرجان رفتیم باغچه

انگار به آرامشش نیاز داشتیم

صدای گنجشکها و آب....

دو سه ساعتی اونجا بودیم و هرکسی به کاری مشغول

مادرجان علف های هرز اطراف سیرهایی که کاشته بودند را هرس کردند

به نعناها رسیدگی کردند

منم بوته گل محمدی که پر از غنچه های کوچولو بود را به داربست ها بستم که کمتر توی مسیر باشه ... اخه پر از تیغ هست و برای فسقلیا خطرناکه

قدم زدم و از دیدن هزارباره ی جوانه ها و شکوفه ها و برگها لذت بردم

درخت توت خیلی بزرگ و تنومند شده و آماده شده برای اینکه یه عالمه توت خوشمزه بهمون هدیه کنه

در نهایت جمع و جور کردیم و سرراه یه سر به مزار پدرجان زدیم و برگشتیم خونه


یه کتاب جدید شروع کردم به خوندن

«ناتورِ دشت» ... هنوز نمیتونم درموردش نظر بدم

مدتی هست که احساس رخوت میکنم

اون شور و شوق همیشگی توی وجودم نیست

دیدم باید باشگاه را شروع کنم

انگار به اون یکساعت بیخیالی از کل دنیا نیاز داشتم

خلاصه که صبح یه کمی زودتر بیدارشدم

دوش گرفتم

تیشرت و لگ جدیدی که خواهر جان به عنوان عیدی برام خریده بود را پوشیدم

یه بطری آب خوشگل هم پارسال داداش جان برام سوغاتی آورده بود اونم برداشتم

یه کلاه نقاب دارجدید هم توی مسافرت ترکیه برای باشگاه خریده بودم اونم گذاشتم داخل کیف باشگاه

یه دونه کپسول کلاژن هم خوردم و راهی شدم

دقیقا دوماه بود که باشگاه نرفته بودم

از در که وارد شدم یکی یکی با بچه ها سلام و احوال و بغل

مربی جان هم که نگم ، واقعا دلم براش تنگ شده بود از بس دختر خوب و پر انرژی هست

اما در همون بدو ورود بهم گفت که اگه میخوای ثبت نام نکن و من دارم از این باشگاه میرم و فقط یک جلسه دیگه هستم

واقعا بین دوراهی موندم

چونکه مربی مون واقعا عالیه ... به حرکات اصلاحی هم کاملا تسلط داره و این خیلی کمک کننده هست

اما ... من توی این باشگاه تخفیف 50 درصد دارم و ساعتش هم برام خیلی خیلی مناسب هست

خلاصه که یک جلسه را شرکت کردم و حسابی هم بهم حال خوب داد... اما ثبت نام نکردم و نمیدونم چیکار کنم...


اهان

در مورد ضدآفتابی که از سایت خانومی خریدم و دیروز به دستم رسید

عکسش را میزارم داخل اینستا

ضد آفتاب سان سیف کرم پودری و پرایمری مکیسان

من متخصص نیستم و نمیتونم تحلیل دقیق بکنم

مثل خیلی ها که میبینم در مورد ضدآفتابها نظر میدن آینه یو وی و دستگاه فلان و بیسار هم ندارم

میتونم یه نظر غیرتخصصی از تجربه شخصیم بدم

اولا که حجمش 40 میلی گرم بود

من رنگ «بژ وانیلی » را انتخاب کردم

صبح برای اولین بار استفاده کردم ازش

بافت خیلی سبک و نرمی داشت

هیچ بوی بدی نداشت و خیلی ملایم و دلچسب بود

سریعا روی پوست به حالت یکدست و قابل قبولی دراومد 

البته من همیشه اول آبرسان یا مرطوب کننده میزنم و بعد ضدآفتاب

رنگش را خیلی خیلی روی پوستم دوست داشتم (من پوست گندمی دارم)

من بیشتر از ضدآفتاب رنگی استفاده میکنم چون آرایش خاصی انجام نمیدم و ترجیح میدم یه کمی پوشانندگی داشته باشه

وقتایی که ضدآفتاب بی رنگ بزنم بعدش از یه بی بی کرم رنگی استفاده میکنم

یکساعت ورزش کردم ولی ماندگاری داشته و هنوز روی پوستم به طور مناسب هست...

اگه بخوام بهش امتیاز بدم از ده بهش 8 میدم

البته انتخاب کردم که فاقد چربی باشه برای اینکه روی پوست برق نیفته ولی برای من خیلی خشک هست و اگه کمی چرب بود بهتر بود...

اینم از بررسی ضدآفتاب...



این روزا بدون ضدآفتاب و عینک آفتابی از خونه بیرون نیاین

حواستون به پوست و زیباییتون باشه

حتی اگه بدتون نمیاد از کلاه یا نقاب استفاده کنید تا آفتاب پوست نازنینتون را اذیت نکنه

حتما موقع بیرون رفتن از خونه بطری آبتون را با خودتون بردارید

و اگه مثل من بازی با مزه ها را دوست دارید هر روز یه چیزی به آب اضافه کنید و ازش لذت ببرید

ترکیباتی مثل عسل و گلاب... کاسنی و شاطره ... تخم شربتی و چیا... بیدمشک و ... هرچیزی که دوست دارید

حتی گاهی خیار را تکه تکه کنید و داخل بطری تون بندازید... یا هر میوه ای که بهتون حس خوب میده

مادرجان گاهی کمی شیره انگور یا خرما یا شیره انجیر به آب بطری من اضافه میکنه و من دوست دارم

خلاصه که حواستون به خودتون باشه

اول از همه با خودتون مهربون باشید و هوای خودتون را داشته باشید

من وقتی خودم را دوست دارم و حواسم به خودم هست با کل دنیا مهربون ترم

انگار تمامی دنیا هم منو دوست دارن...




صبح بخیر یا ظهر بخیر

سلام

روزتون بخیر

هنوز بهار هست؟

دیشب که انگار یه عمر گذشت

یعنی هنوز توی بهار هستیم؟

هنوزم همون سال 1403؟

نمیخوام بگم سالی که نکوست از بهارش پیداست... ولی خب...





من که تحلیل گر نیستم

پس بهتره هیچی نگم

دیشب تا سه و نیم بیدار بودیم

داداش و همسرش خیلی نگران بودند... ساعتها با اونها حرف زدیم

خیلی دیر خوابیدیم

میخواستم صبح نیام

ولی وقتی بیدار شدم و یه کمی خبرها را بالا و پایین کردم با مادرجان تصمیم گرفتیم بیایم بیرون

خواهرجان همون موقع زنگ زد و خوشم اومد که کلا بیخبر از کل دنیا بود

دنیا را آب برده بود کل خانواده ی اونا را آب برده بود...

میخواست جایی بره که مسیرش با من یکی بود... باهاش هماهنگ شدم اون را هم برداشتیم و رسوندیم

خودمون اومدیم محل کار

به محض اینکه از ماشین پیاده شدم پستچی بسته م را داد دستم

از سایت خانمی ضدآفتاب خریده بودم

الانم انگار هنوز گیجم...



پ ن 1: هیچی نمیتونم بگم ...

اصلا نمیدونم چی باید بگم


پ ن 2: فقط میدونم نرفتم عکس دندون بگیرم



به وقت ترس ها...

سلام

روز بهاریتون قشنگ

اینجا که هوا یهو دوباره خنک شده

یعنی نسبت به چند روز گذشته سرد شده

اما یه خنکی و سردی دلچسب بهاری




سه شنبه شب بعد از اینکه مسواک زدم ، مشغول نخ دندان شدم که یهو، روکش دندانم خیلی نرم و آروم از جاش در اومد سُر خورد توی روشویی

پریدم گرفتمش ...

چون سابقه افتادن روکش دندون را دارم و میدونم میشه روکش را برد دندانپزشکی و چسباند

اما... روکش را گرفتم و همان لحظه یه چیزی از توی دهنم پرید بیرون و رفت توی روشویی...

بله بعد از روکش کل دندان هم جدا شد و دیگه بقیه ش گفتن نداره!

خب یه نگاهی به جای خالی دندان جان انداختم 

 یکی از بدترین حس ها همین از دست دادن یه قسمتی از وجود آدم هست دیگه...

دیگه نمیشد کاریش کرد

دندان 5   سمت راستِ فک بالا...

غصه هام را برداشتم و رفتم توی رختخواب و تا صبح با غصه ی بی دندونی کلنجار رفتم



روز عید صبح زودتر بیدار شدم و یه کمی دسر و ژله درست کردم

بعدش هم یه مقداری اسنک آماده کردم

خواهر و فندوق و پسته ساعت 10 اومدند

منم دوتا فسقلی را برداشتم و رفتیم دنبال مغزبادوم و با مادرجان رفتیم سمت باغچه

من مشغول آبیاری شدم و فسقلیا هم مشغول شیطنت

تا نزدیک ساعت یک اونجا بودیم

بعدش رفتیم خونه

مامان و بابای مغزبادوم هم اومده بودند

بعدش خاله و آلاله هم از راه رسیدند

دیگه دور هم بودیم تا آخر شب

به عموجان هم گفته بودم برای ناهار بیاد اونجا ولی نیومدند




پنجشنبه صبح بعد از صبحانه یه جاروبرقی حسابی به خونه ای که فسقلیا ترکونده بودنش زدم

مادرجان هم آشپزخونه را جمع و جور کردند

گردگیری کردم و لباس زمستونیا را جمع کردم

یه کمی کمدم را مرتب کردم

بقیه روز را یه جایی توی مسیر آفتاب بهاری با پتوی نرمم لم دادم 

یه ماسک صورت آبرسان هم زدم به پوستم 

و کتاب خوندم

به ظرف آب خوشگل برای خودم از ازمیر خریدم از اونایی که لیوانش روی سرش هست

ظرف آب را هم پر از آب و گلاب کرده بودم و لذتش را بردم

بعدترش ماسک صورت را برداشتم و صورتم را با روغن ماساژِ دادم

گاه گاهی هم یه ناخنکی به میز پذیرایی که هنوز خوردنیهای عیدانه روش هست میزدم

خلاصه که بیشتر روز را استراحت کردم




جمعه صبح بعد از صبحانه اولین کاری که کردم به گلها رسیدگی کردم

یه عالمه هم مراقبتهای پوست و مو انجام دادم

باز روغن زدم به پوست و موهام

بعدش هم یه اسکراپ زدم به صورتم

و در نهایت یه دوش طولانی گرفتم

ناهار را خوردیم و رفتیم بیمارستان عیادت مریض

البته با خاله و آلاله

مریض توی آی سی یو بستری هست برای همین فقط مامان و خاله رفتند داخل و من آلاله بیرون منتظرشون شدیم

یکی دوتا عکس از خودمون گرفتیم توی هوای دلچسب بهاری

بعدش هم رفتیم سمت چهارباغ

قدم زنان رفتیم میدان نقش جهان

توی میدان بچه ها داشتند بادبادک هوا میکردند

یه باد خیلی خوبی میومد و بساط بادبادکها به راه بود

منظره ی قشنگی بود... همونجا بستنی خوردیم

بعدش قدم زنان برگشتیم سمت ماشین و توی مسیر سیب زمینی سرخ شده خریدیم و کلی هم گفتیم و خندیدیم

ساعت 8شب شده بود که خاله و آلاله را رسوندیم خونشون و رفتیم پاتوق عمو یه سری به دوتا عموها زدیم

تا برگردیم خونه ساعت نزدیک 10 بود

ولی با مادرجان حسابی یخ زده بودیم

چای درست کردیم و خودمون را پتو پیچ کردیم و رفتیم به سمت خواب




امروز صبح بیدار شدم و اولین کاری که کردم به دندانپزشکی زنگ زدم

گفت بدو بیا

توی مسیر بودم که یادم اومد اون سمت طرح ترافیک داره و نمیتونم برم

ماشین را گذاشتم جلوی دفترکارم و قدم زنان رفتم تا ایستگاه اتوبوس!!!!!

یادم نیست کی سوار اتوبوس شده بودم ولی انگار هوس کردم

رفتم دندانپزشکی و جناب دندانپزشکی یه نگاهی به دندانم کرد و یه عکس Opg از کل فک نوشت و گفت 5شنبه بیا پیش جراحمون

گویا آقای دندانپزشک بعد از سکته ای که کردند دیگه کارهای کشیدن و جراحی را خودشون انجام نمیدن

فرمودند نیاز به ایمپلنت هست!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! خدایا...

و من قلبم اونقدر تند تند زد که نزدیک بود از توی دهنم بیاد بیرون... میترسم

از دندانپزشکی که بی نهایت میترسم و حالا ایمپلنت...

خدا خودش بهم رحم کنه



ما در پیاله عکس رخِ یار دیده‌ایم

سلام

روزتون زیبا

بهارتون دلپذیر

فروردینتون قشنگ و گل گلی

اخه فروردین اصلا اسمش پر از حال خوشه




دلم برای جناب دلبر پر میکشه

یه جوری بیدار شدم که انگار هزار ساله ازش بیخبرم

اول از همه گوشی را برداشتم و بهش زنگ زدم

صدای خوابالوش دلتنگیم را هزار برابر کرد

دلم میخواست میتونستم از توی گوشی بکشمش بیرون و بغلش کنم ... ولی افسوس

یه کمی حرف زدیم و طبق معمول برای دلتنگی های من تره هم خرد نکرد... چرا؟

چون به قول خودش اگه وقتی دلتنگی میکنم اونم ابراز دلتنگی کنه دیگه کامل باید بشینیم دوتایی گریه کنیم...

پس نتیجتا ... حرفای خوب زد و منو مجبور کرد که پاشم و پرانرژی روز فروردینی را شروع کنم

ولی من یواشکی بگم که هنوز خیلی دلتنگشم



دیروز با مادرجان رفتیم خرید

گوجه و کاهو و هویج و کلم

یه کمی هم گرمک و شاه پسند

بعدش هم ماست و شیر و پنیر

یه سیروپ کاراملی برای قهوه

لیست خرید که کامل شد چندتایی از خوردنیه مضر هم برداشتم

پفک و کرانچی تند و تیز

عموجان باهام تماس گرفته بود و ماشین نیاز داشت

دیگه بدو بدو رفتیم سمت ایشون

سوارشون کردیم و رفتیم دم خونه ی ما ، خریدها را برداشتیم و ایشون هم ماشین را با خودشون بردن

با مادرجان ناهار خوردیم و خریدها را جابجا کردیم

باید یه کمی قرآن میخوندم که همچنان از برنامه عقبم

بعدش قهوه خوردیم

یه کمی کتاب خوندم

دور خودم چرخیدم و بازم حال نداشتم که بساط میناکاری را پهن کنم

سریال دیدیم

حرف زدیم

دایی جان هم بیمارستان بودند و عمل داشتند و هرچند دقیقه توی گروه سراغ میگرفتیم و خبر میگرفتیم و تماس و ...

ساعت 9 شب بود که عموجان ماشین را آوردند

یه کمی توی کوچه ایستادیم و حرف زدیم ... چه هوایی

گلهای پارکینگ و کوچه را آب دادم

سانسوریاهایی که تازه کاشته بودم هم آب میخواستن

بازم برگشتم بالا و بامادرجان سریال دیدیم



صبح یه کمی زودتر بیدار شدیم

اول رفتیم باغچه

یکساعتی باغچه بودیم

بوته های گل محمدی شته داشتند، یه کمی به اونها رسیدگی کردم

بوته های سیر حسابی بزرگ شده بودند... دوتاش را برداشتیم که روز عید، مادرجان برامون پلوسبزی با سیر تازه درست کنند

بعدش هم مادرجان را رسوندم بیمارستان

خاله هم صبح رفته بودند بیمارستان

تصمیم داشتند امروز دوتایی کنار دایی بمونن

بعدش رفتم بنزین زدم

و در نهایت اومدم سرکار...

هنوزم دلتنگیها ته دلم هست

باید مشغول کار بشم







پ ن 1: مغزبادوم باهام تماس میگیره و از روزمرگیهاش میگه

اون حرف میزنه و من قند تو دلم آب میشه


پ ن 2: دوتا وروجکها از شیطنتهاشون برام میگن

و من دلخوشم به وجودشون


پ ن 3: دلتنگی قسمتی از زندگی آدمی هست که رابطه راه دور را انتخاب کرده


هر جوانی که به دل عشق ندارد پیر است

سلام

روزتون زیبا

فروردین تون پر از حس و حال خوب

روزهای آخر ماه رمضان هست

بهارِ زیبا داره دلبری میکنه

هوا خوبه

و من تلاشم را میکنم که زندگی را زندگی کنم و با تمام بالا و پایین دنیا یه جورایی با دلم کنار بیام و آروم باشم



امروز صبح با مادرجان اومدیم


من چند جزئی از ختم قرآنم عقب هستم که دارم تلاش میکنم بخونم که با تمام شدن ماه رمضان تمام بشه


مادرجان هم رفتند که کمی قدم بزنن و از هوای بهاری لذت ببرند


عموجان یه قراری برای ظهر داشتند که نیاز به ماشین دارند، قرار شد من سرظهر ماشین را بدم بهشون


دارم تورهای مسافرتی را با قیمتهای عجیب و غریبشون بالا و پایین میکنم و با خودم فکرهای عجیب و غریب میکنم ...


انگار هنوز سال 1403 را اونطوری که دلم میخواد تحویل نگرفتم

باید یه کمی زندگی را جدی تر بگیرم

کار و تلاشهای روزانه م را بیشتر کنم

از رخوت بهارانه خارج بشم

باشگاه را استارت بزنم

و حواسم باشه که زندگی خیلی تند تند داره میگذره...







پ ن 1: انگار حرف لیمو جان در مورد منم صدق میکنه و هیچ برنامه ای برای 1403 ندارم


پ ن 2: چرا وبلاگستون اینهمه سوت و کور شده؟

چرا هیچکس نیست ؟


با چون تو پرسشی، چه نیازی جواب را ....

سلام

روز قشنگ بهاریتون بخیر و شادی

عطرگلها تقدیم دلهاتون

امروز نوزدهمین روز از بهار هست

نوروز با تمام رخوت و تنبلی و هیجان و هیاهو تمام شد

و حالا روزها سریع و پشت سر هم دارن میان و میرن...

زندگی با جریان تندش داره ما را هم با خودش میبره

باید لحظه ها را دریابیم و قبل از اینکه دیر بشه حواسمون به تک تک لحظه ها باشه



دیروز بعد از نوشتن پست للی اومد دیدنم

نشستیم به حرف زدن

للی از اون دوستهاست که هرچی باهاش حرف بزنم حرفامون تمام نمیشه

لازم نیست از هم بپرسیم چه خبر

لحظه ی اول هم را میبینیم تند تند هم را بغل میکنیم و میبوسیم و بعد میشنیم ور دل همدیگه

للی از اون دوستهاست که واقعا کنارش چای آدم سرد میشه

دیروزم تند تند شروع کردیم به حرف زدن

توی عید با همسرش رفتن کربلا و از اونجا بهم زنگ زد

از اونجا تعریف کرد

از اینکه موعد جابجایی خونه و اجاره خونه جدید هست

از اینکه دنبال کار هست

از مامانش

از خواهراش

از خاطرات پدرهامون با هم حرف زدیم ... پدرجان من و للی تو یه فاصله زمانی سه ماهه از دنیا رفتندو این درد مشترک ...

خلاصه که نفهمیدیم کی ساعت یک و نیم شد

من مادرجان را گذاشته بودم باغچه و باید میرفتم دنبالشون

للی هم برای افطار جایی دعوت بود و باید میرفت دنبال کارهای قبل از مهمانی

برای همین با اینکه هنوز یه دنیا حرف داشتیم خداحافظی کردیم

رفتم باغچه دنبال مادرجان

بعد هم خونه

باید کمی جزخوانی قرآن میکردم

هنوز چند صفحه ای بیشتر نخونده بودم که هوای سحرانگیز بهاری کار خودش را کرد و بیهوش شدم

بیدارشدم و یه کمی به کارهای روزمره رسیدم و با مادرجان سریال دیدیم و یه عالمه «آمیرزا» بازی کردم

وقتی ساعت 12 شب شد من هنوز کلی انرژی داشتم

اما خوابیدم و تا صبح خوابهای عجیب و غریب دیدم






پ ن 1: از کالیمبا زدن مغزبادوم فیلم گرفتم

درسته که هنوز مبتدی هست

ولی پیشرفتش برای من قابل تحسینه

بالاخره من خاله سوسکه هستم و قربون دست و پای بلوریش میرم...



پ ن 2: نانوایی کنار هنوزم پابرجاست

از همون روزای اولی که اومد ساز رفتن میزد

همچنان همینجاست و همچنان هم هرروز میاد میگه میخوام برم!!!!!



پ ن 3: یادم رفته گلهای دم در خونه را نشونتون بدم

اونقدر قشنگ شدن که از دیدنشون سیر نمیشم



پ ن 4: داداش و همسرش رفتن مسافرت برای کنسرت...



خیز و غنیمت شمار، جنبش باد ربیع / ناله موزون مرغ، بوی خوش لاله‌زار

سلام

روز بهاریتون زیبا

تک تک لحظه هاتون با آرامش همراه باشه

زیبایی های بهار را از لابلای تمام زشتی های دنیا ببینید که اگه غافل بشید از این غمزه و کرشمه ی طبیعت خودتون ضرر میکنید

دلبریهای هوای دلچسب بهاری

این آفتاب و سایه و ابر و نور

این عطر گل...

من میدونم که اصفهان الان بهشته



پنجشنبه صبح خواهر و فندوق و پسته اومدن خونمون

منم فندوق و پسته را برداشتم و با مادرجان رفتیم باغچه

خواهرا هنوز هم نمیان باغچه

به مغزبادوم هم زنگ زدم که ببرمش ولی آزمون زبان داشت

دوتا فسقلی را بردم و تا تونستند شیطنت کردند

سرظهر اول رفتیم سرمزار پدرجان و بعد برگشتیم خونه

مغزبادوم و مامانش را هم سرراه با خودمون بردیم

عموجان هم برای اینکه بچه ها و خواهرا و بقیه را ببینه اومد خونمون

خاله و آلاله هم بودند

بعدازظهر هم من و عموجان دوباره رفتیم آرامستان

عمو میخواستن برن برای زیارت اهل قبور و منم همراهیشون کردم

عصر غم انگیزی بود... هردومون خیلی گریه کردیم... ولی گاهی لازمه دیگه...

من اصولا آشپزی نمیکنم

مامان جان هم غذا آماده کرده بودند

ولی من یه مدل کتلت گیاهی با دال عدس را چند روز قبل تست کرده بودم و خیلی خوشم اومده بود

برای همین بعد از اینکه از آرامستان برگشتم خونه ، دست به کار شدم و براشون کتلت گیاهی هم درست کردم که اتفاقا مورد استقبال بقیه قرار گرفت

تا آخر شب همه اونجا بودند و دور همی ادامه داشت




جمعه خیلی دیر از خواب بیدار شدم از بس که روز قبلش خسته و هلاک شده بودم

آماده شدیم و برای ساعت 2 رفتیم بیمارستان عیادت مریض

البته تا برسیم و ماشین پارک کنیم و ... ساعت شد 3

چهارگذشته بود که از بیمارستان اومدیم بیرون

از قبل با خاله و آلاله قرار داشتیم که برای جز خوانی قرآن بریم چهارباغ عباسی

ماشین را توی خیابون شیخ بهایی پارک کردیم و وارد یکی از بهشت های زمینی شدیم...

نگم براتون که عطر شب بو و گلها کل چهارباغ را برداشته بود

رفتیم سمت جایی که آماده کردن برای جزخوانی دسته جمعی

یه کمی موندیم ولی من و آلاله تصمیم گرفتیم توی این هوای عالی بریم یه کمی قدم بزنیم

دیگه قدم زنان تا میدان نقش جهان رفتیم

هنوزم اصفهان پر از مسافر بود... شلوغ ... اما زیبا و دیدنی

آروم آروم و قدم زنان برگشتیم سمت خاله و مامان

شهرداری اصفهان یه سری وسایل بازی داخل چهارباغ قرار داده که برای عموم هست

و همین یه حال و هوای خیلی شاد به اون قسمت داده بود

یه فیلم کوچولو گرفتم باید بزارم اینستاگرام تا ببینید

بازیهای جالب و سرگرم کننده که رده سنی خاصی نداشت و باعث شده بود کوچک و بزرگ دور هم جمع بشن و لحظات شادی را سپری کنند

ما هم کمی اونجا وقت گذروندیم و دیگه وقت اذان شده بود

ساندویچ خریدیم  و کنار آب و گل و هوای بینظیر بهاری غذاخوردیم

بعدش هم یه کمی توی پاساژها و مغازه ها گشت زدیم

دوتا تیشرت هم برای داداش جان خریدیم

شاید بگید «زیره به کرمون میبرید؟» ولی مامان جان همیشه یکی دو دست تی شرت و شلوار و شلوارک خونگی برای داداش میخرن که وقتی که میاد ایران بپوشه

البته که تا تابستون هنوز خیلی وقت هست ... ولی دیگه دیدیم و خریدیم

بعد هم بستنی خوردیم

بعدش هم برگشتیم سمت خونه

خاله و آلاله را رسوندیم

خودمون هم اومدیم خونه

و اینگونه جمعه خود را سپری کردیم





امروز صبح قصد داشتم استارت باشگاه رفتن را بزنم

ولی برای گرفتن یه وام لازم بود یه سری کار با مادرجان انجام بدیم

برای همین اول وقت رفتیم سراغ کارهای مربوط به وام

بعدش هم مادرجان را رسوندم باغچه و خودم اومدم سمت دفتر...


مبارک بادت این سال و همه سال

سلام

روزتون بخیر

بهارتون مبارک

امیدوارم فصل تازه پر از اتفاقهای تازه و شاد و دلچسب باشه براتون

خیلی وقته ننوشتم

با بهانه و بی بهانه کارم درست نبوده

اما سعی کردم ریز و کوچولو کوچولو توی اینستاگرام از خودم بهتون خبر بدم

چه اواخر اسفندماه که به شدت با مریضی و انفولانزا و کرونا دست به گریبان بودم و چند بار کارم به سرم و آمپول و کلینیک کشید

چه وقتی هفت سین را آماده کردم

چه گاه گاهی وقت آماده کردن دسر و مهمونی و خوشگذونی...




اسفند را با بدوبدوهایی پر از مریضی و بی حالی به پایان رسوندم

حتی نرسیدم دودوتا چهارتا کنم ببینم با خودم چند چندم

سال را صبح زود تحویل گرفتیم و با مادرجان دوتایی رفتیم به پدرجان سرزدیم

برای روز اول همه را دعوت کردیم خونمون به صرف شام و افطاری

خاله ها و خانواده شون 

دایی و خانواده ... دخترا و دامادها و نوه ی فسقلی که تازه به خانواده اضافه شده 

خواهرا و فسقلیا

خلاصه که بعد از چند روز بدو بدو و تهیه و تدارکات یه مهمونی و دور همی خوبی بود اونم روز اول عید

بعدترش هم چند باری مهمانی داشتیم با خانواده همسر داداش جان ... با عموجان که به طور سوپرایزی اومده بود ایران و ...

تولد مغزبادوم را جمع شدیم خونه خواهرجان 

اوه الان که یادم میاد چقدر حرف دارم برای گفتن

ولی انگار هنوز موتور انگشتام روشن نشده برای یه عالمه نوشتن

باید یه عالمه بنویسم

یه عالمه تعریف کنم

از عیدی که یه مریض توی بیمارستان داشتیم و همش نگران بودیم

کادوها و عیدی ها

باغچه رفتن ها

سرزدنهای هول هولکی

دورهمی های سرصبر و دلچسب

دلتنگی ها

جای خالی پدرجان...

و ...

خیلی حرف دارم





پ ن 1: دیگه فهمیدم که با گوشی نمیتونم وبلاگ بنویسم و تنبلی میکنم

توی اهداف امسال خریدن لپ تاپ جدید را یادداشت کردم

هرچند ، چند سال هست که میخوام این کار را بکنم و هی به تعویض میندازم

دلم برای دنیای وبلاگیم تنگ شده ، هرچند زیرزیر همه را خوندم ... ولی نوشتن با گوشی برام کار دلچسبی نیست



پ ن 2: برای تولد مغزبادوم یه ساز «کالیمبا» خریدم

یه عالمه ذوق کرد

از فرداش هم انلاین ثبت نام کرد و با پشتکار داره یاد میگیره



پ ن 3:به قسمتی از پشت بام نم داده بود روی سقف

نمیخواستم نمای پشت بام خراب بشه

خیلی برو و بیا و تحقیق کردم و در نهایت یه مدل عایق بیرنگ برای آبندی پیدا کردم

کسی را برای اجرا نداشتند و تولید کننده بودند

خریدم و طبق دستورالعمل خودم دست به کار شدم

نمیدونم نتیجه چی هست ... حالا منتظر یه بارون درست و حسابی هستم



دوباره یک هفته ننوشتم!!!!

سلام دوستای خوبم

دیگه باید برای خودم جریمه در نظر بگیرم

چطور یه هفته گذشته و ننوشتم؟؟؟

البته ناگفته نماند که دوباره مریض شدم

نمیدونم اسمش انفولانزاست، سرماخودگیه، یا هرچی... فقط میدونم دو روز را در بیهوشی مطلق به سر بردم...

دوشنبه را روزه گرفتم... سه شنبه را هم

چهارشنبه خیلی بی حال بودم... اما سحر بیدار شدم و روزه....

ولی از ظهر به بعد کلا از حال رفتم

و بعد تب و لرز

بعد هم گلو درد و بدن درد شدید....

دیشب نیمه های شب تب و لرز شدیدی داشتم، دندونام از سرما به هم میخورد و چند دقیقه بعد چنان خیس عرق میشدم که تمام رختخوابم خیس بود....

ولی بعد از چند ساعت و نزدیک صبح انگار بهتر شدم

صبح دوش گرفتم و حالا انگار کمی بهترم....

اینهمه برنامه ریزی داشتم برای تک تک لحظه های اسفند و بعدترش زمان...

اما کلا اسفند را به بیماری گذروندم...




پ ن۱: عیدی فسقلیا را زودتر خریده بودم و فقط مانده کادو کردنشون


پ ن۲: همسایه پایینی زنگ زد حالم را پرسید و گفت تعجب کردم امسال هنوز توی فلاورباکس گل نکاشتید...

وقتی فهمید به شدت مریضم، گفت امسال من اینکار را انجام میدم...

البته اگه یادتون باشه پارسال هم خودش زحمت این کار را کشیده بود

بهتر بشم و برم پایین حتما عکسش را براتون میزارم توی اینستاگرام


پ ن۳: برای پدرجانم هم هنوز گل نبردم

در اولین فرصت....

اونم عکس میدم


پ ن۴: گلدانهام هم در انتظار رسیدگی هستند


پ ن۵: اخ اخ

یه ماجرایی هم با پشت بام داریم که فعلا حال تعریف کردنش را ندارم

ولی بعد حتما براتون میگم...

باید از این مواد عایق بخرم و یه قسمتی را ترمیم کنم....

روزگاری که میگذرد....

سلام

روز آفتابیتون بخیر

نور و روشنایی مهمانِ خانه های دلتون

با بدوبدوهای اسفندماهی چه میکنید؟

رسیدیم به ده روز آخرسال و شمارش معکوس....



پنجشنبه از صبح رفتیم خونه خاله جان تولد بازی

همزمان با خاله و اطلسی رسیدیم و با هم رفتیم داخل

خاله جان از درختی که توی باغچه خونشون هست برامون نارنج اورده بودند

کادو بازی و تولد بازی 

خواهرجان و پسته و فندوق هم اومدند

خواخرجان و مغزبادوم یه کمی دیرتر اومدند چون مغزبادوم آزمون انلاین زبان داشت

در نهایت دور هم ناهار خوردیم

خاله یه مانتوی لنین خوشگل برای خواهرجانش کادو آورده بود، اما دقیقا مطابق سلیقه من بود و خاله خیلی دوستش نداشت و اینگونه شد که کادوی تولد به نام خاله، اما به کام من شد....

بعدازظهر با خاله رفتیم یه سر به یه مریض بدحال زدیم و برگشتیم برای ادامه تولد بازی...

تا ۱۱ شب هم دور هم بودیم

برگشتیم خونه و ساعت از ۱۲ گذشته بود که مادرجان دلشون شور زد برای اون مریض و قرار شد بریم خاله را سوهر کنیم و یه سر به مریض بزنیم

تا رسیدیم ساعت یک شب بود و اتفاقا مریض تنها و بدحال بود...

تا صبح ماندیم

صبح برگشتیم و سه ساعتی خوابیدیم

با صدای زنگ اقای سرویسکار آسانسور بیدار شدیم 

اون آقای کازش را انجام داد و رفت

من و مامان هم سرگرم کمدها و مرتب کردن و جابجایی ها شدیم

ساعت ۵ ناهار خوردیم و غذا برداشتیم همراه آبمیوه و باز رفتیم سراغ مریض...


امروز صبح ماشین را بردم نمایندگی برای سرویس سالیانه

بعدش هم با مادرجان رفتیم به و سیب خریدیم برای خشک کردن

تازه رسیدیم خونه

گفتم باید نوشتنها را منظم کنم

برای همین این پست را با گوشی نوشتم...

غلط غلوطهای منو نادیده بگیرید...



پ ن۱: نی نی دختردایی جان به دنیا اومد

کوچکترین عضو فامیل


پ ن۲: تقویمها را چاپ کردم و روز تولد خاله برای همه بردم

همه مثل هرسال کلی ذوق کردند


دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم.... وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم

سلام

روزتون زیبا

اسفند ماه قشنگترین پر از بهترین ها

روزهای آخر زمستونتون دلچسب

امیدوارم دلخوشیهاتون روز به روز زیادتر بشه

براتون سلامتی و شادابی و دلخوش آرزو میکنم

بعدش جیب پر پول و ثروت حلال و برکت در مال

دلم میخواد هممون در آرامش و آسایش زندگی کنیم

دلم میخواد برای هر چیزی که میدویم و تلاش میکنیم دست یافتنی باشه

درسته که جوجه ها را باید آخر پاییز شمرد... اما ته زمستون که سال تمام میشه هم یه حساب کتابی بکنید ببینید برنامه هاتون برای سال جدید چی هست

یه نگاهی به سالی که گذشت

یه برنامه ریزی کلی برای روزهای پیش رو

لیست آرزو درست کنید

برای خودتون هدف مشخص کنید

بالاخره آدمیزاد نیاز به امید و انگیزه داره



دیروز تا 3 سرکار بودم

پسرعمه زنگ زد و یه عالمه حرف زد و در نهایت برای بار هزارم به این نتیجه رسیدم که چرا من جوابش را میدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

رفتم خونه و ناهار خوردم و اصلا نفهمیدم چطوری بیهوش شدم



امروز صبح بدو بدو رفتم دفترخانه

یکی دوتا از وکالتهایی که گرفته بودم اشکال داشت و زمان گرفتن وکالت متوجه اون اشکالات ریز نشده بودم

رفتم ببینم چیکار میشه کرد

که البته یکی دوتا راه کار داد و منو ارجاع داد به بانک و پیشخوان و فلان و بیسار... بگذریم

نمیشد روزم را خراب کنم

رفتم دفتر پیشخوانی که گفته بود و اون آقایی که گفته بودند برم پیششون نبودند ... منم بانک را بیخیال شدم و اومدم دفتر

قرار بود یه کار عجله ای برای یکی انجام بدم که انگار منصرف شده بود و کنسل کرده بود

گفتم تند تند پستم را بنویسم و برم سراغ ترانس زدن میناکاریها

دوستای قدیمی تر یادشونه که این قسمت میناکاری را چون ریخت و پاش زیادی داره و همه جا را کثیف و نامرتب میکنه خیلی دوست ندارم

ولی خب چاره ای هم نیست ... باید انجامش بدم

اگه این کار را بکنم ... میتونم زنگ بزنم کوره و نوبت بگیرم و کارها را برسونم به کوره



میخواستیم برای تولد خاله جان سوپرایزشون کنیم

ولی خودشون پیش دستی کردند و همه مون را دعوت کردند برای فردا

من و یکی از خواهرها یه ست لحاف (پنبه دوزیها) و ملافه و روبالشتی خریدیم

که البته اینترنتی خریدیم و آدرس خودشون را دادیم و چند روز پیش رسیده بود دستشون و سوپرایز شدند و کلی ذوق کردند

اینا را گفتم که در جریان باشید تیلوتیلو طبق معمول پنجشنبه نیستش...





پ ن 1: امروز میخوام تقویم ها را چاپ کنم و فردا ببرم که به همه بدم


پ ن 2: میخوام یکی از عکسهای خاله جان و آلاله را که توی گوشیم دارم چاپ کنم روی تخته شاسی و ببرم براشون

فکر کنم خوششون بیاد


پ ن 3: میخواستم چسب بزنم به یه وسیله ای یه قطره ش ریخت روی بلوزم

دقیقا جلوی بلوزم...

و کلی حرصم دراومد


پ ن 4: جناب پسرعموجان به نظرم دست از قهر بردارید آخر سالی...



پ ن 5: من با لطف پروردگار با وجود همه غصه ها تونستم با غصه نبودن ها و دلتنگی ها کنار بیام

اما حالا فهمیدم هنوز سوگوار و داغدارم...

هر ضربه و تلنگر کوچیکی دلم را اندازه یه طوفان آشوب میکنه



پ ن 6: برای آقای دکتر یه چیزی تعریف میکنم و یه عالمه میخندن

نیم ساعت بعد زنگ زده بهم میگه ... یه بار دیگه تعریف کن... خیلی خوب تعریف کردی... کلی خندیدیم... دلم میخواد بازم بخندم ...



پ ن 7: منتظر ماه رمضان هستید یا نه؟


من آنِ توام مرا به من باز مده . . .

سلام

روز قشنگ اسفند ماهیتون بخیر

اصلا روزتون قشنگ

اسفند ماهتون قشنگ

روزگارتون پر از بوی بهار

براتون شور و شوق و هیجان و حال خوب آرزو میکنم ...

امروز اینجا هوا بینظیر و عالیه

هوای تمیز

خنکای بهاری

و یه عالمه آفتاب مهربون و روشنایی دلچسب...

من به نور زنده ام

آدمی هستم که روزهای ابری دلم برای آفتاب تنگ میشه

من روشنایی ها را دوست دارم ... اینکه صبح بیدار شم و ببینم بازی نور شروع شده ....



دیروز تا برم خونه ساعت 3 بود

تصویری با عموجان صحبت کردم و یه بار دیگه دلم گرفت

از اینکه یکی یکی عزیزام دارن تبدیل به تصویر میشن

من دوست دارم عزیزام را از نزدیک ببینم و در آغوش بگیرم و عطر وجودشون را حس کنم

ولی خب ... فعلا به جبر جغرافیا باید با این موضوع هم کنار بیام

با داداشم و همسرش حرف بزنم و هی بغض فرو بدم ... بگذریم ...


خلاصه که بعد از تماس با عموجان ناهار خوردیم و اونقدر خسته بودم که بیهوش شدم

یکساعتی خوابیدم و بعدش دوش گرفتم و خونه خواهر دعوت بودیم

مغزبادوم چشم به راه بود و یکی دو باری زنگ زد

آماده شدیم و رفتیم

دایی جان و دخترهاش را دعوت کرده بود و ما...

بگذریم که خیلی دلم گرفت که اون خواهر را دعوت نکرده بود... و خیلی خیلی از این موضوع غمگین شدم ولی چه میشه کرد...

دور هم بودیم و شام خوردیم و حرف و حرف و حرف

تا نزدیک ساعت 12 دور هم بودیم و تا جمع و جور کنیم و برگردیم سمت خونه ساعت 1 شد

دیگه بیهوش بودم...


صبح اومدم سرکار

هوا عالیه

یواش یواش صدای پای بهار از هرگوشه ای شنیده میشه

دلم میخواد با للی برم بیرون و قدم بزنم

ولی امروز هم شلوغم و باید به کارهام رسیدگی کنم

میخوایم آخر هفته تولد بازی راه بندازیم برای خاله جان... باشد که رستگار شویم...







پ ن 1: چند روز پیش میز آرایشم را مرتب و تمیز کردم

اندازه یه پلاستیک بزرگ هرچیزی را که تاریخش گذشته بود و چیزهایی که دیگه ازشون خوشم نمیومد، را ریختم بیرون

یه عالمه چیز میز خریده بودم که بلا استفاده بودن و هی از این ور میزاشتم اونور... همه اونا هم رفتن و به تاریخ پیوستند...

در عوض یه عالمه ماسک لب و صورت و زیر چشم سفارش داده بودم که به دستم رسیده بود... چیدمشون جلوی دستم تا از همشون استفاده کنم ...




پ ن 2: یادتونه چندتایی کرم از آقای دکتر هدیه گرفتم برای تولدم!!!!

اصلا یادم رفته بود... آوردمشون جلوی دستم تا ازشون استفاده کنم




پ ن 3: چند سال پیش داداش و همسرش یه کیف خوشگل برای مادرجان سوغاتی آورده بودند

از اون مدلایی که مادرجان استفاده نمیکنن

اونم آویزون کردم به جالباسی تا توی فصل جدید بشه کیف من!!!

چه خبره یه عالمه از چیز میزامون را اصلا یادمون میره...

باید یه عالمه کیف و کفش از توی کمدم بریزم بیرون



پ ن 4: دیدن جای خالی ماشین پدرجان مثل خنجر به دلم فرو میره

هربار میرم توی پارکینگ ناخودآگاه چشمام خیس میشه

انگار امیدوارم بودم هنوز...

در را که باز میکردم و چشمم میخورد به ماشین حس میکردم بابا هستش... حالا دیگه نیستش...



پ ن 5:تا حالا در کنار حضرت یار همچین تجربه ای را نداشتم

و چقدر دوست دارم رفتارش را توی جمع های اجتماعی

و چقدر دوست دارم برخوردش با من را توی جمع های اجتماعی

و چقدر خوبه که هست...


همایون بادت این روز و همه روز

سلام

سلام به همه دوستای خوبم که اینقدر بهم محبت دارید و اینهمه ازم سراغ گرفتید

اصلا نمیدونم چی شد که یهو اینهمه روز گذشت و اینجا نیومدم

اصلا زندگی چرا اینهمه روی دور تند هست و چطوری تاریخها تیک میخوره



اون شنبه ای که بین التعطیل بود اومدم سرکار

ولی اونقدر کارهام فشرده بود که نتونستم بنویسم


یکشنبه را تعطیل بودم

و همش به رخوت و آرامی گذشت


دوشنبه ش که یهو اون جبهه هوای سرد سر و کله ش پیدا شد و برف بارید و همه جا سفید شد ، موندم خونه

استارت خونه تکونی را زدم و از اتاق مادرجان شروع کردیم

خودشون کمدها و کشوها را مرتب کرده بودند

منم تخت را جابجا کردم و پرده ها را درآوردم و خلاصه حسابی در و دیوار و پنجره ها را شستیم و خودمون را هلاک کردیم


سه شنبه هم باز هوا برفی و سرد بود و ترجیح دادم از خونه بیرون نیام

برای همین از صبح که بیدار شدم خودم را مشغول تمیزکردن اتاق مهمان کردم

تخت و مبل را از اتاق آوردم بیرون و زیرش را حسابی تمیز کردم

پرده و لوستر و ...

همه ملافه ها و لحاف و رواندازها را هم شستیم ...


چهارشنبه چند تا کار واجب داشتم که باید حتما میومدم دفتر

اومدم و تند تند کار کردم

خواهر جان بهم زنگ زد و گفت برام نوبت انجام کارهای پوستی گرفته و علیرغم میل باطنیم زورم کرد که باید برم ...

دیگه نشد پست بنویسم و سرظهر بدو بدو خودم را رسوندم کلینیک

حالا از کلینیک نگم که غلغله...

دو ساعتی نشستم و در همین حین چند تایی خانم اونجا بودند که خودشون مشغول صحبت با من شدند

در طی این صحبت ها یه خانم 68 ساله از تجربیات چندین و چند ساله و یه عالمه کارهای زیبایی که انجام داده بود گفت و گفت و گفت ...

و در همین موقع بود که دوتا پا داشتم... دوتا دیگه هم قرض کردم و الفرار...

بعد از دوساعت کامل توی مطب بودن، زمانی که نزدیک نوبتم بود ... فرار کردم و اومدیم بیرون و ترجیح دادم همچنان یه نچرال با کمی چروک و جای پای سن باشم ...

بعدش هم باید با مادرجان میرفتیم خریدهای روزانه و خلاصه تا برسیم خونه شب شده بود


پنجشنبه هم از صبح خواهرا و وروجکا اومدند خونمون

یعنی چشمام را که باز کردم عطر قورمه سبزی خونه را پر کرده بود

منم برای فسقلیا اسنک درست کردم که بیشتر بهشون خوش بگذره

تا شب هم همه اونجا بودند

شب حدود ساعت 9 بود که بهم یه خبری رسید که نشون میداد باید صبح کله سحر برم سمت قم ...

برای انجام یه سری کار که البته باید شنبه هم کارهای اداریش را پیگیری میکردم

این شد که خواهرا که رفتند با مادرجان یه چمدان کوچولو برداشتیم و وسایل را ریختیم داخلش و جمع و جور کردیم


صبح جمعه بیدار شدم و دوش گرفتم و صبحانه

ولی دیدم همه بهم پیام دادند که صبح زود نرو و تو جاده برف و یخ هست و صبر کن کمی هوا بهتر بشه و آفتاب در بیاد

صبر کردم تا ساعت 9 صبح

9 صبح رفتم سراغ ماشین پدرجان و استارت!!!!!!

و روشن نشد که نشد... باطری ....

زنگ زدم به باطری فروشی که همیشه برامون باطری ماشین عوض میکنه... گوشیش خاموش بود

زنگ زدم به شوهرعمه جان که آچار فرانسه این مواقع هست و خدا خیرش بده که در این مواقع به داد آدم میرسه...اما ایشون هم شیفت بود و سرکار...

ماشین خودم را برداشتم و راه افتادم ببینم کجا میتونم یه باطری فروشی مشغول به کار اونم ... روز تعطیل... روز جمعه ... پیدا کنم

وقتی یک ساعت گشتم دیگه داشتم ناامید میشدم که یکی پیدا کردم و ازش خواهش کردم با عجله بیاد و باطری ماشین را تعویض کنه...

دیگه تا اون آقا بیاد و باطری را تعویش کنه ساعت از 11 گذشت ...

حالا من ساعت 3 قم قرار دارم...

با مادرجان سوار شدیم و بنزین زدم و نزدیک یک ربع به 12 راه افتادیم

خدا را شکر هوا عالی بود

دو طرف جاده پر از برف بود و منظره برفی بینظیر و زیبا بود

کنار جاده عکس گرفتیم ... آهنگ گوش دادیم و رفتیم و رفتیم و رفتیم

یکراست رفتیم «خانه معلم قم» ... ساعت 3 بود که رسیدیم

البته توی مسیر ماجرا را برای کسی که باهاش قرار داشتیم توضیح دادم و قرارمون شد ساعت 4

خانه معلم اتاق گرفتیم و چمدان و وسایلمون را گذاشتیم و پیش به سوی لوکیشن قرار

نزدیک 3 و 45 رسیدیم و دقیقا به موقع بود

اما ... اما ... اما ...

یادم رفته بود مدارکی که باید میبردم را از توی چمدان بردارم...

اینجا بود که دیگه از دست خودم واقعا عصبانی شدم ... اما ... اینجا بود که ناجی من آقای دکتر از راه رسید

ایشون هم برای کمک به من و اینکه تنها نباشم گفته بودند که میان...

ایشون رسیدند و ماجرای جاگذاشتن مدارک را گفتم و البته که عصبانی شدند ولی طبق معمول با آرامش گفتند که میریم و میاریم مدارک را

خلاصه که توی شلوغی عصر جمعه رفتیم به سمت خانه معلم و مدارک را برداشتم و برگشتم و البته کارها پیش رفت...

ساعت نزدیک 7 کارمون تمام شد و کارهای اداری ماند برای شنبه

مادرجان رفتند حرم و منم به صورت نامحسوس رفتم که یه دوری با جناب یار بزنم...

یه کمی توی ماشین حرف زدیم و توی کافی شاپ نشستیم و یه دمنوش خوردیم و بعدش من را رسوندند حرم

شام را از همون خانه معلم گرفتیم و شب بیهوش شدیم


صبح شنبه برای کارهای اداری رفتم و باید چند جایی میرفتم و آقای دکتر بازم خودشون را بهم رسوندند و کار حل شد

ساعت نزدیک 11 بود کارمون تمام شد و خداحافظی کردیم و من اسنپ گرفتم و رفتم سمت مادرجان

با همون اسنپ و مادرجان رفتیم به سمت جمکران

نماز ظهر را جمکران خوندیم

من زیر این گنبدهای آبی عجیب آرامشی دارم ...

بعد از زیارت برگشتیم سمت خانه معلم و ناهار را همونجا خوردیم

بعدش هم پیاده و قدم زنان رفتیم سمت حرم

چای نذری خوردیم

زیارت کردیم

رفتیم ساعدی نیا و سوهان خریدیم

از یه جایی باز پیاده و قدم زنان اومدیم سمت خانه معلم ... ولی دیگه له شده بودیم از بس که راه رفته بودیم

شب تا دیر وقت با مادرجان حرف میزدیم... ساعت حدود 3 خوابیدیم

صبح یکشنبه بعد از صبحانه اتاق را تحویل دادیم

یه اسنپ گرفتیم برای اصفهان

ساعت حدود 3 رسیدیم خونه...

و یه کار نفس گیر دیگه ، با لطف پروردگار به پایان رسید....



امروز صبح زود رفتم کافی نت و از کارهایی که برام انجام داده بودند تشکرکردم و حق الزحمه شون را پرداخت کردم

بعد هم بدو بدو اومدم دفتر

باید تا ظهر نشده چند تا کار را سرو سامان بدم ...

و این یعنی زندگی روی دور تند ادامه داره



درسته که گاهی همه چیز سخت و پیچیده میشه

درسته که گاهی بالا و پایین زندگی اونقدر زیاد میشه که حس میکنیم وسط این دریای متلاطم داریم غرق میشیم

درسته که گاهی...

اما هر لحظه ای که خداوند اجازه نفس کشیدن بهمون میده یه هدیه ست ... این لحظه ها چه سخت ... چه آسون ... قسمتی از زندگی هستند

نباید غرق بشیم

نباید ناامید بشیم

نباید کم بیاریم

چرا گاهی دست خودمون نیست زیر فشارهای سخت استخونهامون صداشون در میاد... ولی باید عین یه شناگر حرفه ای سرمون را از آب بیاریم بالا، یه نفس تازه بگیریم و ادامه بدیم

زندگی همینه

همین سختی ها و دردها و رنجهاست که باعث میشه آرامش معنا پیدا کنه

همین غصه هاست که باعث میشه شادی را لمس کنیم و ازش لذت ببریم

چاره ای هم نیست ... همینه ...

دلم میخواست اسفندم را طور دیگه ای بگذرونم

ولی الان هم شاکرم از پروردگاری که دونه دونه لیست کارها را تیک میزنه

این سومین اسفند بدون پدرجانم هست

و حالا دیگه میدونم دنیا چه با ما .. چه بی ما... میگذره...پس تا فرصت هست باید لحظه ها را غنیمت بدانیم


حالا توصیه های ننه تیلوی درونم:

نوروز را یادتون نره

تمیزکار را هماهنگ کردم برای 25 اسفند بیاد راه پله ها و لابی و پارکینگ را تمیز کنه

سالن و آشپزخونه هم مانده که میخوام برقش بندازیم با مادرجان

البته که این تمیزکاری حس و حال خوب به خودمون میده و قرار نیست به خاطر تمیزکاری خودمون را هلاک کنیم .. چون تمیزکاری روتین زندگیه

بعدش هم باید گل بخریم

گلهای تازه و شاداب که میان تون خونه انگار با خودشون بهار را به خونه میارن

عیدی های فسقلی ها را خیلی قبل ترها خریدیم و از این بابت خیالم راحته

باید برای خواهرا عیدی بخرم

برای دخترخاله ها هم خریدم

باید برای مزار پدرجان هم گل بخرم و ببرم بکارم

میخوام میناکاریهایی که آماده کردم را قبل از عید برسونم به کوره ... باید یه کمی عجله کنم

دلم میخواد با للی و دانا بریم قدم بزنیم ... لابلای شلوغیا

توی خیابونایی که غلغله ست ... پر از حس عید... پر از شور بهار

خرید ندارم ... ولی میخوام انرژی آدمهایی که خرید میکنند را ببینم

میخوام برق چشمای بچه هایی که کفش لباس نو میخرن را تماشا کنم

خلاصه که برای اومدن بهار ... برنامه ها دارم ...

تازه کلی هم کار مونده ... میخوایم پرونده سال 1402 را ببنیدم ...

 پس باید کلی زحمت بکشیم و حساب کتابمون را با خودمون روشن کنیم







پ ن 1: ببخشید دیر نوشتم و طولانی

شاید خوندنش خسته کننده شد

اما میخوام با خودم قرار بزارم با گوشی پست های کوچولوکوچولو بنویسم که اینهمه دیر به دیر نشه و خودم را ملزم کنم به روزانه نویسی...


پ ن 2: حضرت یار را دیدیم...

اما انگار بحران چهل سالگی دلم را زیر و رو کرده

تازه وقتی میبینمش دلتنگ تر میشم ... 

دیروز حس میکردم از دلتنگی سلول سلول تنم درد میکنه

بغض کرده بودم و یه چیزی روی قلبم چنان سنگینی میکرد که گویا میخوام جان به جان آفرین تسلیم کنم ...

امروز صبح که بیدار شدم با تیلوی درونم حرفای خوب زدم ... ولی هنوز آروم نشدم ... دلتنگم


پ ن 3: هرکی بذرنفاق بکاره ... کینه درو میکنه

مراقب باشید

گاهی کارهایی که میکنیم بی غرض و مرض هست اما باعث رنجش میشه

سعی کنیم حواسمون به هم باشه ...