روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

تیلو غرغرو میشود...

سلام

روزتون قشنگ

اینجا از دیروز بعدازظهر نم نم و پراکنده بارون بهاری داشتیم

نمیدونم دیشب تا صبح چقدر بارون اومده

ولی الان هنوز هوا ابریه و حس میکنم بازم بارون میاد

هوا لطیف

کوچه ساکت و آروم

عطر نان پیچیده توی هوا

و من از باشگاه برگشتم

صبح دوش نگرفتم از ترس اینکه بازم بدنم واکنش نشون بده و مریضی طولانی بشه

ولی رفتم باشگاه و با مربی جدید حس جدید را تجربه کردم و کالری سوزوندم و یکساعت از هیاهوی جهان فارغ بودم ...





اما امروز پر از غرغر هستم

طوری که صبح که سوار ماشین شدم تا باشگاه با خودم غر زدم و دعوا کردم و یکسره عین یه وکیل حاذق و ماهر از خودم دفاع کردم

بعد پشت چراغ قرمز که رسیدم شدم وکیل مدافع آقای دکتر و تا تونستیم از ایشون دفاع کردم

پشت در باشگاه هم پرونده را بستم و پرتش کردم توی ماشین

ولی دوباره در ماشین را که باز کردم انگار همه چی شروع شد

بله ... باید اول اینو بگم که دیشب دعوای خونین کردیم

اما دیگه دعواهای خونین مون عین قدیم تر ها نیست

اخه خدا بخواد در آستانه ی 16 ساله شدن رابطه هستیم و حرفای نزده همدیگه را هم از بَر...

من که خودم میدونم کلا مدتی هست که ریز ریز و خیلی مولکول مولکول کل اعصابم را از دست دادم

البته تمام تلاشم را میکنم برای بهتر شدن و واقعا تلاشم قابل تحسین هست

ولی خب بالاخره فشارهای روانی ، استرسها، شوک ها... دردها... زخم های کاری... همشون روی روح و روان من در حال جولان هستند

چند روزی هم مریض و بدحال بودم

دلتنگی هم اضافه کنید...


آقای دکتر هم که بدتر از من نباشه حالش بهتر از من هم نیست

نیاز به توضیح نیست که پدرشون به شدت بیمار هستند و از اسفند ماه بعد از یه جراحی غلط توسط یه دکتر فوق تخصص!!!!!!! همچنان درگیر مسائل حاشیه ای و نگران کننده هستند

مادرشون همچنان با بیماری در حال دست و پنجه نرم کردن هستند

مسائل کاری و مالی و شرکاشون را هم من خبر دارم شما هم فرض کنید که یه عالمه مشکلات کاری!

پنجشنبه گذشته هم یه تصادف سهمگین داشتند که براتون تعریف کردم یه کوچولوش را و ماشینشون کلا به فنا رفته و همچنان دستشون بند اون قضیه هم هست


یعنی اینطوری براتون بگم دوتا آدم بی اعصاب

خب... تا اینجا که چیز خاصی نیست ...

روال زندگیه

این بالا و پایین ها ... همون نمود نوار قلبی هست که همیشه میگم ... یعنی ما زنده ایم و زندگی ادامه داره

اگه طبق معمول حساب کنید در این مواقع آخر شب زنگ میزنیم و خیلی رمانتیک طور قربون صدقه هم میریم و از مسائل روز میگیم و یه کمی من به باعث و بانی مشکلات اون طرف بد و بیراه میگم ... یه کمی آقای دکتر مسائل منو میشنون و به باعث و بانی بد و بیراه میگن ...

بعد دوتایی باعث و بانی ها را درک میکنیم و خلاصه تهش یه کمی آروم میشیم

یه کمی از فشارهای روانی کم میشه

بعد باز قربون صدقه هم میریم و در نهایت آروم و خوش و خرم میریم میخوابیم

اما دیشب...

تماس گرفتند و داشتند به ساعتشون که از تنظیم خارج شده بود و همزمان گوشیشون برای اتصال به ساعت ور میرفتند...

من در این مواقع عصبانی میشم ... چون اصولا آقایون روی یه مطلب هم به زور تمرکز میکنند چه برسه که دوتا...

اینو پس زمینه داشته باشید

حرف زدیم و ایشون در مورد یه مساله ای تعریف کردند و منم یه اظهار نظر شوخی طور بیان کردم و تمام

بعد رفتیم سرموضوع بعدی و من یه چیزایی تعریف کردم و چند دقیقه بعد ایشون فرمودند خوابشون میاد

حس کردم یه کمی دلخورطور دارن حرف میزنن... پرسیدم... گفتند نه...و یه کمی قربون صدقه و خدانگهدار...

من قشنگ گوشی را سایلنت کردم و پتو را مرتب کردم و رفتم برای لالا که دیدم گوشیم زنگ میخوره

برداشتم و ایشون عصباااااااااااااااااااانی...

که این چه اظهار نظری بود تو کردی؟؟؟؟؟؟؟ من فردا فلان میکنم و بیسار میکنم و ...

اولش شوک بودم

گوش دادم ببینم شوخیه... دوربین مخفیه ... آزمون عشق و علاقه س... قضیه چیه...

دیدم نخیر... جدی جدی دارن شاخ و شونه میکشن و یه چیزای بیربطی به ماجرا میفرمایند که نگو و نپرس...

منم در دو کلمه گفتم اگه فلان کار را کردی برای اولین و آخرین بار برای همیشه ترکت میکنم و تماااااااااااااااااااااااااااااام

ایشون هم همین جمله ی مسخره ی تهدید آمیز به درد نخوری که مشخصه در زمان عصبانیت و بیخودی گفته شده را گرفتند و ....

من بلند شدم لب تخت نشستم ... در حالی که ایشون هنوز داشتند یه عالمه حرف بی ربط ردیف میکردند... چند تا نفس عمیق کشیدم ... چند جمله ی بیربط تر از بی ربط هم من گفتم ... و دعوا به جاهای حساس و و حیاتی کشیده شد... بعد هم طبق معمول که خانم ها بلدن در این لحظات چطوری همه چی را زیر سوال ببرن، کل زندگی جفتمون را بردم زیر سوال... و تمااااااااااااااااااااااااام

و اینگونه بود که گوشی را قطع کردیم

و براساس تمامی دعواها که بالاخره بعد از نیم ساعت ... یک ساعت ... حالا نه و دو ساعت بعد ... یکی کوتاه میاد و زنگ میزنه و غائله ختم به خیر میشه ... هیچکس کوتاه نیومد و تا همین الان هم هیچکی به هیچکی زنگ نزده و هیچکس کوتاه نیومده و معلوم نیست عاقبت یه دعوای خونین بیخود و بیجهت قرار هست چی بشه...

اونم روز قبل از تولد حضرت یار... به همین قشنگی...

اونم امسال که از اول اردیبهشت میخواستم هر روز برم پیشش و بهش سر بزنم و هیچ جوره جور نشده که نشده ...



الان تازه میتونم شروع کنم به غر زدن؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اینایی که گفتم غربود یا شرح ماجرا؟

فکر کنم شرح ماجرا را با غر فراوان تعریف کردم ... پس جایی برای غر غر نداره

ولی عجیب اینه که سرم درد میکنه ... ولی به شدت عصبانی نیستم

وقتایی که دعوا کنیم باید الان به شدت عصبانی باشم ... ولی نیستم... چرا؟

اصلا این دعوا چرا شروع شد ..

چرا کش اومد

چرا تمام نشد...؟؟؟؟

دلیلش پر بودن ظرفیت دو طرف بود... اینو مطمئنم

ولی از طرف ایشون باید بگم که : ایشون حق داشتند ظرفیتشون پر باشه ... ولی من که چیزیم نیست!!!!!!

یعنی درک اینکه من کلا مدتهاست ظرفیتم تمام شده برای ایشون غیرقابل درک هست

خب وقتی خودمم میشینم و این قضیه را دودوتا چهارتا میکنم به خودم حق نمیدم... یعنی حق نمیدم که ظرفیتم پر باشه

ولی حق میدم که دیشب در حد مرگ متعجب شده باشم ... اصلا این چه گیری بود؟ این چه دعوایی بود؟ اخه یعنی چی؟

پسرجان ... عزیزم... حضرت یار... جناب دلدار... مگه روز اوله که منو میشناسی... خودت از این قضاوتی که کردی خنده ت نگرفت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

از این برداشت مسخره ای که گفتی، خنده ت نگرفت؟؟؟؟؟؟

بیخیال...

غرغرهام را گفتم ... کار زشتی کردم شماها را حرص دادم ... ولی اخه به کی بگم ؟

فقط برای شماها میتونم تعریف کنم ...





بگذریم

چون انگار هرچی با خودم تکرارش میکنم بدتر میشه...

بهتره عبور کنم از ماجرا تا آروم بشم ...


دیروز سرراه با مادرجان رفتیم یه کمی میوه و وسایل سالاد خریدیم

یه کمی هم خریدای صبحانه انجام دادیم

بعدش هم رفتیم خونه

ناهار خوردیم

خریدا را جابجا کردیم

من هنوز بدنم به حال قبل برنگشته ... چند ساعتی بیهوش شدم ...

بیدار شدم با خواهرا حرف زدم

مریض جان بهتربود و امیدوار که امروز و فردا مرخص بشه

توی گروه یه کمی حرف زدیم

عموجان بلیط گرفته که برگرده ... یه کمی تلفنی باهاش حرف زدم و به خاطر ویروس گفت که فعلا هنوز رعایت کنم

اما پول لازم داشت و یه کمی پول بهش قرض دادم

به گلهای سرسرا رسیدگی کردم و آبیاری کردم

چند روز پیش یه مقداری نهال سانسوریا کاشته بودم ... فکر کنم براتون تعریف کردم

به اونا رسیدگی کردم

و اینگونه سه شنبه خود را سپری کردیم...