روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

تو را جانم صدا کردم ... ولیکن برتر از جانی... مگر جان بی تو میماند در این تندیس انسانی؟؟

سلام

روزتون زیبا

شنبه تون بخیر

آخرین روز تیرماهتون پر از خاطره های دلنشین

امیدوارم با یه حال خوش به استقبال مرداد بریم

لطفا اینجا برای چند دقیقه هم که شده به گرما غر نزنید...

خورشید خانم داره با تمام عشق و قدرت بر ما میتابه... چرا غر بزنیم؟

روزهای روشن... هوای گرم... در عوض اینکه چقدر این شربتهای خوشمزه بهمون مزه میده

بطری آبهای خوشگل و رنگی رنگی میخریم و از وجودش کیف میکنیم

لباسای رنگی رنگی و خنک و گشاد میپوشیم

به نسیم که بهمون میخوره چشمامون را میبندیم و کیف میکنیم

عینک آفتابیمون را بیشتر از همیشه دوست داریم

انگیزه داریم که کلاه و نقاب بخریم

کفشهای تابستونی میپوشیم

آب بازی...میوه های رنگی رنگی...

هزاران لذت ریز و درشت دیگه...

هرروز از سال با هر آب و هوایی، ارزش لذت بردن را داره

من که دوتا از مبلهای توی سالن را جابجا کردم ... دوتا مبل های راحتی را با یه میز آوردم یه جایی گذاشتم دقیقا توی مسیر باد اسپلیت

یه جایی که وقتی نیم ساعت بشینی قشنگ یخ ببندی و حس کنی تابستون خیلی هم گرم نیست



پنجشنبه صبح رفتیم باغچه

برای ظهر خواهرا و خاله جان قرار بود بیان خونه ما

قبل ظهر خاله جان زنگ زدند ... رسیده بودند پشت در...

دیگه با مادرجان بدوبدو رفتیم سمت خونه

مامان را گذاشتم خونه و خودم برگشتم سمت نانوایی

دو مدل نان خریدم

رفتم سمت مزار پدرجان ... پرچم خریده بودم ... نصب کردم ... گلها را آب دادم ... اونقدر گرم بود که نمیشد زیاد اونجا ماند...

بعدش مغزبادوم را سوار کردم و توی براش گچ مو و لاک پاک کن خریدم

بعد هم با تلاش و کوشش بسیار ، پرچم یا حسین نصب کردم جلوی در خونه

تا شب مهمون بازی داشتیم

برای شام همه با هم همکاری کردیم و ساندویچ درست کردیم و چقدر کار گروهی برای بچه ها لذت بخشه

آخر شب دقیقا توی خونمون بمب ترکیده بود

یه کمی جمع و جور کردیم و ظرفها را سپردیم به ماشین ظرفشویی که به عنوان یه دختر نمونه کارمیکنه

بعد هم رفتیم لالا

صبح که بیدار شدیم مادرجان پیشنهاد رفتن به باغچه را دادن

رفتیم و یه عالمه نعنا چیدیم برای خشک کردن

علف چیدیم

تره ها را چیدیم برای خشک کردن... برای داداش جان

یه کمی انگور و انجیر چیدیم و بردیم برای عموجان

تا برسیم خونه عصر بود

بعدش هم به میناکاری گذشت

کتابم را بردم کنار تختم تا بخونم ... ولی نمیدونم چرا برام لالایی گفت... دو صفحه نخونده بیهوش شدم

صبح هم با یه عالمه عشق و انگیزه ، پرواز کردم به سمت باشگاه

ورزش کردم حسابی... و الان هم رسیدم دفتر با یه عالمه کار و برنامه ....





پ ن 1: شعری که توی عنوان هست را فرستادم برای آقای دکتر

یه سخنرانی طولانی فرمودند و به طور صوتی برام فرستادند

یعنی یه کلمه بگیم ... منم دوستت دارم اینهمه سخته؟

حقش هست دیگه جانم صداش نزنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



پ ن 2: آقای مزاحم ، این چند روز یه عالمه بهم پیام داده...

عکس العمل من چی بوده؟؟؟؟

انگار نه انگار... اصلا انگار ندیدم که پیام دادی....



پ ن 3: آخه چرا یه سوسک باید دقیقا جلوی آب سرد کن دفتر من مرده باشه؟

مگه نمیدونه من از سوسک مرده هم میترسم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


پ ن 4: میخواستم از سوسکه عکس بگیرم... ولی حتی نمیتونم از لنز دوربین بهش نگاه کنم


پ ن 5: بعد از باشگاه هندوانه میچسبه

مادرجان برام یه ظرف هندوانه خنک گذاشتند


ما با امید صبح وصال تو زنده‌ایم

سلام

چهارشنبه تون زیبا

زیبایی های زندگیتون درخشان

چشماتون همیشه روشن و نورانی

دلتون گرم و پر امید

روزگارتون مهربون




دیروز صبح طبق قرار قبلی که گذاشته بودیم قرار بود ساعت 11 میدان انقلاب باشیم

من نسبت به هرروز یه کمی بیشتر خوابیدم

بعد دوش گرفتم و آماده شدم 

رفتم یه سری به اداره پست زدم ببینم چرا این کارت ماشین به دست من نرسیده ...

بعد برگشتم سمت خونه و مادرجان هم آماده شده بودند

جلوی در وقتی من کفشام را پوشیدم مادرجان گفتند ... همش کفش اسپرت میپوشی... امروز که به تیپت هم میاد یه کفش پاشنه دار خوشگل بپوش...

منم خام !!!!! شدم و یه جفت کفش پاشنه دار پوشیدم...

خاله و آلاله را سوار کردیم و رفتیم میدان انقلاب

ماشین را توی پارکینگ پارک کردیم و دقیقا سر ساعت 11 سرقرار بودیم

هنوز بقیه نرسیده بودند

یکی یکی بقیه اومدند و شدیم 11 تا خانم

از چهارباغ راه افتادیم به سمت میدان نقش جهان 

توی مسیر از یه نقره فروشی برای همسرداداش یه گردنبند نقره ی خیلی ظریف خریدم که به نظرم خیلی خوشگله

رفتیم رسیدیم به میدان نقش جهان و فکر کنید 11 تا خانم با هم ، همنظر و همفکر بشن چقدر طول میکشه

خلاصه قرار بر این شد بریم تا سرای مخلص ....

وارد بازار سرپوشیده شدیم و هرکسی برای خودش شروع کرد به خرید کردن

مادرجان ادویه و سماق خریدند

خاله جان دارچین و زرشک خریدند

توی مسیر از چندتا دستفروش گردو خریدیم ... همه گردو خریدند

حالا تصور کنید که من دیگه با کفشای پاشنه بلند به کلافگی مطلق رسیدم ... دیگه نمیتونستم قدم از قدم بردارم ...

خیلی شیک و مجلسی کفشام را در آوردم و گرفتم دستم و با اون جورابهای نازک و ظریف .. پای برهنه...

اینم سوژه ی دیروز....

رفتیم تا سرای مخلص و برای داداش جان یه ست لباس خونگی خریدیم

حالا لحظه به لحظه وسایلی که دستمون هست هم سنگین و سنگین تر میشه ....

توی مسیر یکی از مغازه ها... با یه مغازه دار فوق العاده با اخلاق... مجسمه های برنجی میفروخت

مجسمه های برنجی از اون چیزهایی هست که مادرجان خیلی خیلی دوست دارن

منم از چیزهایی که اطرافیانم دوست دارند ساده نمیگذرم

خلاصه که با نظرخواهی از 11 نفر!!!!!! یک اسب برنجی خریدیم و خیلی خیلی خوشگل و بامزه ست

عکسش را بزارم اینستا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اصلا باید عکس گردنبند و لباس را هم میزاشتم ...

یادم باشه امروز بزارم عکس ها را براتون

tilotilomaniya1402

رفتیم جلوتر و یه مغازه لوکس فروشی پیدا کردیم و مادرجان میخواستن نی برای شربت بخرن

یه مدل نی استیل پیدا کردیم و خوششون اومد و نی ها هم خریداری شد

دیگه ساعت نزدیک 2 شده بود و خیلی خیلی گرسنه بودیم

کفش به دست راه افتادیم سمت خیابان حکیم

حالا تصور کنید تک تک مغازه های کفش فروشی را هم چک میکنم که یه چیز ساده چشمم را بگیره و یه جفت کفش راحت بخرم

یه رستوران دنج و خوشگل با موسیقی زنده پیدا کردیم و وارد شدیم

ازشون خواهش کردیم برامون امکاناتش را فراهم کنند که دور هم بشینیم

میزها را چسبودند به هم و ....

بریان سفارش دادیم ... با دوغ

البته من خیلی تشنه و بی انرژی شده بودم و دلم نوشابه هم میخواست

و با اینکه مدتها بود نوشابه نخورده بودم احساس شدید عطش خیلی خیلی داشت اذیتم میکرد

ناهار را آوردند و من طبق معمول همیشه ای که خیلی خیلی خسته بشم ... چهارتا لقمه نخورده دیگه نمیتونستم غذا بخورم

تا جایی که میشد نوشیدنی خوردم

موسیقی زنده و حال و هوای خوب اون رستوران را دوست داشتم

پیشنهاد دسر دادم که هیچکس نپذیرفت

کفش به دست راه افتادیم سمت دروازه دولت

دیگه هیچ مغازه ای هم باز نبود

رسیدیم سر دروازه دولت و یه مغازه فسقلی باز بود که از اون کفشای راحتی عروسکی داشت ... از اونایی که از دمپایی هم ارزنترن...

قصدم خرید همچین چیزی نبود ... ولی دیگه با تصمیمی که بقیه گرفتند و میخواستند بعد ازظهر را توی پارک بگذرونند چاره ای نبود

یه جفت کفش نسکافه ای رنگ برداشتم

و پاهام راحت شد و البته کفش ها هم به جمع بار و بنه اضافه شد....

جاتون خالی آب طالبی و آب خریدیم و رفتیم سمت پارک

دور هم نشستیم و با اینکه اختلاف سنی مون زیاد هست بهمون واقعا خوش گذشت

کلی حرف زدیم و برنامه یه سفرک یا  به قول من پیک نیک چند روزه را برای وسط مرداد چیدند

و در این بین یه آقای افغانستانی ... با یه عالمه قابلمه و ماهیتابه اومد سراغمون ...

نگم براتون ... که همه قابلمه ها و ماهیتابه های آقا را خریدیم

و نگم براتون که بارمون شده بود هزار کیلو...

عصر راه افتادیم سمت پارکینگ ماشینمون

توی چهارباغ مراسم استقبال از ماه محرم برپا بود و صدای تبل و یه جو به شدت سنگین حاکم بود

با اینهمه بار و اسباب و وسیله خدا میدونه به چه حالی تا پارکینگ رفتیم

وسایل را جا دادیم توی ماشین و راه افتادیم

سرراه برای افتتاحیه یه فروشگاه لوکس فروشی هم دعوت بودیم که رفتیم و اتفاقا خیلی چیزای خوشگل دیدیم و کلی ایده گرفتیم

دیگه ساعت 8 خاله و آلاله را پیاده کردیم

با مادرجان اومدیم خونه

لباسها را تحویل ماشین دادیم

تمام کف و اطراف پای من پر از تاول...

یه شام مختصر و کوچولو با مادرجان خوردیم

چند تا هم چای

و ساعت 11 و نیم رفتیم توی رختخواب....

صبح اگه مامان صدام نزده بودند حتما خواب میماندم

دیرتر از همیشه بیدار شدم ... یه دوش در حد دو دقیقه گرفتم

صبحانه را تند تند خوردم

ویتامینم را خوردم

لباس پوشیدم و کرم زدم و پریدم توی ماشین

به موقع رسیدم باشگاه ...

یه ورزش حسابی...... بچه ها ... دوستای من ... نازنینای من ... برید باشگاه ... چقدر خوبه ... چقدر حال خوب کنه... چقدر کیف داره

یکساعت ورزش کردیم و بدو بدو اومدم دفتر

یه عالمه کار دارم ... باید عجله کنم







پ ن 1: جدیدا خیلی پست های طولانی مینویسم

به نظرتون نباید یه کمی جمع و جورتر روزانه ها را نوشت؟


پ ن 2: شنیدید که توی بیرون رفتن های دسته جمعی یه مادرخرج داریم ... یه مادر عکس...

مادرعکس جمع ما خاله جان هستن


اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست

سلام

روزتون زیبا

دوشنبه تون پر انرژی

من که صبح باشگاه بودم و میدونید روزایی که از باشگاه میام پر از انرژی و حال خوبم



دیروز مادرجان باهام اومده بودند دفتر

تصمیم داشتند خرید مایحتاج خونه را انجام بدن

زنگ زدیم به خاله جان که اگه ایشون هم میخوان همراه ما بیان

بعد از ساعت کاری رفتیم سمت مرکز خرید

خرید کردیم

بعد هم سمت میوه و سبزیجات

دیگه وقتی خاله جان را پیاده کردیم هیچ نیرو و انرژی برامون باقی نمانده بود و از گرما هم کلافه بودیم

رفتیم سمت مرکز خرید بعدی... مادرجان کلم و کاهو و هویج خریدند

منم دوتا بستنی

توی ماشین نشستیم و بستنی خوردیم

وقتی رسیدیم خونه ساعت از 4 گذشته بود

میوه ها را چیدم داخل ماشین ظرفشویی و عکسش را براتون گذاشتم اینستاگرام

tilotilomaniya1402

مادرجان یه عالمه آلو و لیمو خریده بودند برای خشک کردن

اونا را هم گذاشتم داخل ماشین ... البته عکس دوم بود توی پست اینستا

بعد هم تا جایی که میتونستم بقیه خریدها را سر و سامان دادم

مادرجان هم مرغ خریده بودند و دستشون به اون کار بند بود

15 دقیقه بعد شستن میوه ها تمام شد

الوها را ریختم توی سبد بزرگ و مادرجان یه قابلمه بزرگ پر از آب گذاشتند که جوش بیاد و بتونن آلوها را آماده خشک شدن کنند

منم لیموها را برشهای حلقه ای دادم

البته مگه یه کمی و یه خرده بود... و مگه تمام میشد...

این وسط داداش و همسرش هم به من زنگ زدند و همراه با پرک کردن لیمو ، توی فروشگاههای رُم هم قدم میزدم

یک جفت کفش چشمم را گرفت - قرار بود یک جفت از همین جا بخرم فعلا که اونم کنسل شد و از همون فروشگاه خارجکی کفش خریدم ... (میدونم یه عده ای الان میان و منو به باد انتقاد میگیرن... ولی خب چه کنم ... خریدم دیگه ... )

و البته 3 تا عطر برای خودم خریدم

دیگه خیلی گرسنه شده بودیم و ساعت 6 عصر ناهار و شام را یکی کردیم

مادرجان آلوها را بردند پشت بام و چیدن روی سبدها برای خشک شدن

ولی من همچنان دستم بند لیموها بود

بعد از تمام شدن کار لیموها ... لیموها هم منتقل شدند روی سبدها برای خشک شدن

دیگه ساعت 8 شب هلاک و خسته کارمون تمام شد

ساعت 11 هم رفتیم توی رختخواب




پ ن 1: اون فامیل جان که گرفته بودنشون ... دیروز آزاد شدند

میخواستیم بهشون سر بزنیم که گفتند اصلا روحیه شون مناسب نیست


پ ن 2: کارهایی که مغزبادوم بهم سپرده همچنان روی میز باقی مونده و براشون وقت ندارم


پ ن 3: قرارمون قطعی شد

با اون گروهی که سامان بودیم ، میریم میدان نقش جهان


پ ن 4: باید برم یه پوستر طراحی کنم و قبل از ساعت دوازده تحویل بدم


پ ن 5: آقای دکتر هم یه دنیا جدول انگلیسی دادند که تایپ کنم


پ ن 6: باید برای داداش و خانمش هدیه بخرم

کاش میشد به عقب برگردم/ روزهای خوشِ پیش از دردم /قبلِ آن بوسه ی تلخ بدرود/ آن زمانی که تو را گم کردم ....

سلام

روزتون بخیر

یکشنبه تون زیبا

تیرماه با چه سرعتی در حال گذر هست

تیرماه گرم و آتشین


امروز صبح یه کمی بیشتر خوابیدم

7 و نیم بیدار شدم

با مادرجان آماده شدیم و از خونه زدیم بیرون

میخواستم یه جفت کفش ساده بخرم برای باشگاه

رفتیم سمت کفش فروشی

باز نبود

اومدیم دفتر

مادرجان آلو خریدن برای خشک کردن

باید از آفتاب داغ تابستانی نهایت استفاده را کرد

لیمو هم خریدند

عین پارسال لیموها را پرک میکنیم و میزاریم که خشک بشن

آفتاب داغ تیرماهی ... اونم روی پشت بام ... حرف نداره برای خشک و  جمع کردن آذوقه برای زمستان






پ ن 1: نه از سایت کفش خریدم نه از مغازه


پ ن 2: دوستانی که باهاشون رفتیم سامان برنامه دورهمی گذاشتند میدان نقش جهان

اخه تو این گرمااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


پ ن 3: برای مادرجان کلاژن سفارش دادم

با یه پزشک هم مشورت کردم


پ ن 4: مغزبادوم بهم یه عالمه ایده و عکس داده تا ریسه خوش آمد درست کنیم

باید پرینت بگیرم و برسونم به دستش


پ ن 5: آقای دکتر دیشب گوشیشون را عوض کردند

بعد به من زنگ نزدن

زنگ زدم میگم چی شده ... میگن شماره ت را سیو نداشتم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

میگم یعنی شماره منو حفظ نیستین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

میفرمایند: عه ... چرا از بَر هستم ولی یادم نبود ....

شکل نوری و شبیه باد / توی هیچ چیز جا نمی شوی / تو کنار من کنار او ولی / تو تویی و هیچ وقت ما نمی شوی

سلام

شنبه تون زیبا

روزتون قشنگ

دلتون پر از حس و حال خوب



دوست جونای من ... این باشگاه رفتن کل حال و روحیه منو زیر و رو کرده

اونقدر بهم حس خوب داده که گفتنی نیست

بدنم داره فرم میگیره و این توی 9 جلسه خیلی محشره

امیدوارم رها نکنم ورزش را

چون خودم را میشناسم و به ورزش کردن خیلی خیلی تنبلم

ولی اونقدر این باشگاه رفتن بهم روحیه ی خوبی داده که گفتنی نیست

وقتی می ایستم اونجا جلوی اون آینه قدی و همراه و هم ریتم با مربی حرکات را انجام میدم و یه جایی قلبم اونقدر تند تند میزنه، انگار بال درآوردم و دارم پرواز میکنم

من کلا انرژیم زیاده

با ورزش کردن به جای اینکه انرژیم تخلیه بشه تازه انگار پر انرژی تر هم میشم ... پر از انرژیهای خوب

منو تشویق کنید... منو دعوا کنید... هرکاری میخواین بکنید ولی نزارید که باشگاه را رها کنم

دلم میخواد مثل سولماز که پارسال شروع کرد و یکسال گذشته ولی همچنان داره ادامه میده بیخیال ورزش نشم

یا مثل ترانه که هرروز هرجوری شده ورزش میکنه

تردمیلم را وقتی میخواستم بیام این خونه چون توی اتاقم جا نبود -ردش کردم رفت

ولی حالا دیگه اصلا دلم تردمیل و پیاده روی نمیخواد

دلم میخواد همینطوری برم جلوی آینه قدی باشگاه بایستم و دونه دونه حرکات را با مربی پیش برم

مروارید جون هم خیلی پرانرژی هست ... هر روز یه مدل تمرینات جدید میده و کلی ما را سرحال میاره

خلاصه که هی میام اینجا از باشگاه و ورزش میگم ، ببینم چند نفر تشویق میشید و بهم میگید که ورزش را شروع کردید



پنجشنبه صبح رفتیم باغچه

مثل همیشه ... علف ها را هرس کردیم ... سبزی چیدیم... آبیاری کردیم

بعدش هم رفتیم سر مزار پدرجان

نزدیک ظهر مغزبادوم را از خونشون برداشتیم و رفتیم سمت خونه

یه کیک کوچولو پختم براشون

و فسقلیا و خواهر رسیدن

قیمه مامان پز را خوردیم و دور هم بودیم

فسقلیا تا جایی که تونستند شیطنت کردند

برای شب هم اون خواهر و همسرش اومدند

پیتزا درست کردیم و تا آخر شب دور هم بودیم

وقتی بچه ها رفتند افتادم به جون آشپزخونه

ظرفها را چیدم توی ماشین به اضافه چدن های گاز

با مایع  سیف گاز و هود را حسابی برق انداختم / حتما ازش استفاده کنید که خیلی مارک خوبی هست

کابینت ها را دستمال کشیدم

بعد هم سینک و شیرآلاتش برق انداختم

ظرفها را جمع و جور کردم و گذاشتم سرجاهاشون و در نهایت نزدیک ساعت یک و نیم با یه آشپزخونه دسته گل رفتم برای خواب


جمعه تا نزدیک 9 خواب بودم

بیدار شدم و بعد از صبحانه به گلهای توی تراس رسیدگی کردم

بعدش هم گلهای سرسرا

بعددیگه تا ظهر لم دادم روی کاناپه و کتاب خوندم

من توی کتاب خوندن خیلی کند هستم ... یعنی دوست ندارم رمانم را تند تند بخونم

از مدل آدمهایی هستم که کلمات را مزه مزه میکنن

باید آروم آروم بخونم و هر جمله را حس کنم

ناهار را که خوردیم مادرجان پیشنهاد خونه خاله را داد

دوش گرفتیم و آماده شدیم و ساعت 4 اونجا بودیم

باورتون میشه یک ماه و خرده ای بود اونجا نرفته بودیم؟؟؟؟؟؟؟

خاله اینا ناهار نخورده بودند و آبگوشت داشتند

ساعت نزدیک 5 کنار اونا یه کوچولو آبگوشت و ترشی خاله پز را مزه کردیم

ساعت 9 هم نان سوخاری و پنیر و گردو

خاله به زور یه کاسه کوچولو از مربای آلبالوش را به خوردم داد... و نگم براتون که واقعا مزه بهشت میداد

ساعت 11 عموجان زنگ زد که چی شده ... دو شب هست به ما سر نزدی

ساعت 12 بود رفتیم پاتوق عموجان

تا برسیم خونه و مسواک بزنیم و بریم توی رختخواب ساعت یک و نیم بود

آقای دکتر را از خواب بیدار کردم و بیدار کردن همانا و تا ساعت 3 داشتیم حرف میزدیم 

باورتون نمیشه صبح با چشمایی که باز نمیشد پریدم توی حمام و دوش گرفتم و سرحال شدم

سروقت رسیدم باشگاه ....

الانم اومدم دفتر و یه لیست بلند بالای کار در انتظارمه

البته لابلای این پست مجبور شدم چندین کار عجله ای را به سرانجام برسونم ... وگرنه ساعت 9 و چهل و پنج رسیدم دفتر




پ ن 1: اون کرم که خریده بودم و اسپری خراب داشت را یادتونه

فروشنده یه دونه دیگه ش را صحیح و سالم داده بود دختر دایی برام بیاره


پ ن 2: قرار شد آلاله هم باهام بیاد باشگاه


پ ن 3: میخوام یه جفت کفش از یکی از این پیچ های حراجی برای باشگاهم بخرم

خواهر قبلا ازش خرید کرده و راضی بوده

ببینم چی میشه

نشونتون میدم


پ ن 4: وقتی پستچی برام بسته میاره خیلی ذوق میکنم

درسته که خودم خریدم و میدونم که از راه میرسه

ولی یه حس خوب داره


نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم

سلام

روزتون بخیر

امروز دیگه خیلی دیر شد برای نوشتن پست

صبح زود دوش گرفتم و آماده شدم و رفتم باشگاه

هر بار میرم مینویسم انرژیش عالیه که تشویق بشید

که شما هم اگه مثل من برای ورزش کردن دارید دست دست میکنید و وقت براش پیدا نمیکنید ... هرطوری شده براش وقت جور کنید و ازش انرژی بگیرید

خلاصه که بعد از باشگاه اومدم دفتر





از دیروز ظهر که داشتم با للی حرف میزدم و یهو قطع کرد و گفت خودم بعدا تماس میگیرم ، دیگه ازش خبری نداشتم

چند بار بهش مسیج زدم و جواب نداد

حدس زدم با همسرش صحبت میکنه

که حدسم هم درست بود

امروز زنگ زد و دقیقا طبق پیش بینی های آقای دکتر و حدسیات خودم تصمیم داشت یه فرصت دوباره به همسرش بده

همسرش دیروز رفته بود خونه و مفصل باهاش حرف زده بود و ابراز ندامت و پیشیمانی کرده بود!!!!!

و صددرصد خودش را مقصر میدونه و قول داده که دیگه این کار را تکرار نکنه!!!!!!

اینکه گفتم بهتون آقای دکتر با للی حرف زد و للی حرفای آقای دکتر را نپذیرفت همین ها بود...

آقای دکتر به للی گفت که من سالهاست تو رو میشناسم و با توجه به روحیاتت بهتره که هیجانی تصمیم نگیری و فعلا موضوع را با کسی جز یه مشاور در میان نزار....

البته که للی به خواهرشوهرش گفت... بعدش به خاله و شوهر خاله ش گفت... خاله و شوهر خاله هم به برادرشوهرش گفتند

اما بازم ماجرا با همین چند نفر فعلا ادامه داره و به بقیه گزارش داده نشده

من از صحبتهای للی متوجه شدم که میخواد یه فرصت دوباره به همسرش بده !!!!!

البته من باهاش صحبت کردم و با توجه به روحیاتش میدونم که این فرصت دوباره براش کار آسونی نیست ... ولی خب تصمیم خودش هست دیگه

اینا را نوشتم ... چون همتون زحمت کشیدید و دعا کردید و همدردی کردید ... باید خبر میدادم

و هر خبر دیگه ای هم بگیرم میگم بهتون



من و مادرجان مدتی بود که داشتیم به گزینه خرید یه میز ناهار خوری بزرگ 10 یا 12 نفره فکر میکردیم

دیروز بعد از ظهر ... بعد از چرت عصرانه تابستانی....

تصمیم گرفتیم که یه مقداری وسایل را جابجا کنیم و ببینم جا برای همچنین میزی میتونیم باز کنیم یا نه

اول مبلهای راحتی را آوردیم سمت مبلهای پذیرایی و یه چیدمان گرد به همشون دادیم تا بشه از فضای پشت مبلها که سمت آشپزخونه ست به عنوان ناهارخوری استفاده کنیم ...

اما یه حس تنگی و خفگی داشت که خوشمون نیومد

بعد تصمیم گرفتیم جزیره را جابجا کنیم و منتقلش کنیم یه سمت دنباله آشپزخونه و جای جزیره میز ناهارخوری بزاریم

زیر جزیر دوتا کابینت خیلی خیلی بزرگ و عمیق داریم که اندازه کل کابینتها توش ظرف و ظروف هست

خالی کردنش بینهاست وقت برد...

یک گلدان کریستال هم از دستم افتاد و شکست...

خلاصه جزیره را خالی کردیم و جابجا کردیم و بازم خوشمون نیومد...

در نهایت همه چیز را برگردوندیم سرجای خودش و هلاک و خسته و له ... نشستیم سرجای خودمون

و از منظره مرتب و منظم و خلوت خونه لذت بردیم...

و اینطوری بود که کل عصر و سرشب مون به جابجایی مبل و وسیله و صندلی گذشت



پ ن 1: خانم همسایه از من کارتن برای اسباب کشی میخواد

بهش میگم کاغذها دیگه با کارتن بسته بندی نمیشن... وکیوم پلاستیکی دارن 

کارتنهای مربوط به سایر وسایلمون هم کوچولوهست و من جمع نمیکنم

میگه در چه حد کوچولو... یکی از تونرهای دستگاه را برمیدارم و نشونش میدم

میگه همین خوبه یه گلدون میتونم بزارم توش... !!!!!!!


پ ن 2: پینوشت اول را که نوشتم یاد نوشته های آقای دکتر ربولی افتادم


پ ن 3: از صبح تا حالا فقط تونستم تلفن جواب بدم

باورتون میشه

همه کارهام روی هم انبار شد


پ ن 4: دو روز بود کارتخوان کار نمیکرد... کسی هم که پول نقد نداره ... کلا داشتیم صلواتی کار میکردیم

بعد همین الان فهمیدم علتش این هست که قبض تلفن را پرداخت نکردم و تلفن را قطع کردند....

نباید یه پیامکی چیزی بدن؟؟؟؟؟؟؟؟




تو گذشتی و شب و روز گذشت

سلام

روزتون آرام

آرامش یه نعمت بزرگه توی زندگی

گاهی دلمون هیجان میخواد اما آرامش توی قلب و ذهنمون که حاکم باشه ، همه چیز زیباتر میشه



دیروز نزدیک ظهر در حال انجام کارهای روزمره ی خودم بودم که للی زنگ زد

با ذوق گوشی را برداشتم و با همون صدای پر انرژی گفتم : سلام عزیزدلللللللللللللللللم

با صدای بلند گریه ش دلم ریخت

قلبم شروع کرد به تند تند زدن

بلند بلند حرف میزد و جیغ میزد و گریه میکرد

و من حتی یه کلمه از حرفاش نمیفهمیدم

دست و پام را هم گم کرده بودم و نمیدونستم چیکار کنم

بهش گفتم : للی جانم یه کمی آروم باش... من اصلا متوجه نمیشم...

آروم باش و بهم بگو کجایی تا بیام پیشت

بازم همونطوری حرف میزد و من واقعا حتی یه کلمه هم متوجه نمیشدم

چند دقیقه ای همینطوری گذشت ... صبر کردم تا یه کمی گریه هاش کمتر بشه ... ولی بیفایده بود

بهش گفتم یه لوکیشن بفرست تا هر جایی هستی خودم را برسونم بهت

یه کمی صداش قطع شد ... بعد گفت الان خودم میام...

گفتم : من دفتر هستم ... بیا

دلشوره اون نیم ساعت تا برسه قابل گفتن نیست ...

دیگه وقتی رسید وسط کوچه ایستاده بودم و طاقت نداشتم ...

به محض رسیدن بغلش کردم و اون همچنان داشت با صدای بلند گریه میکرد...

خیانت!!!!!!

للی و همسرش یه مغازه لوازم تحریری باز کردند

صبحها تا ساعت 2 للی اونجاست

بعدازظهرها هم از 5 تا 10 شب همسرش

همسرش صبح ها در یک شرکتی مشغول به کار هست

دیروز نزدیک ظهر للی هرچقدر میگرده ماشین حساب را پیدا نمیکنه... بهش نیاز داشته

چند تا مشتری را با ماشین حساب گوشیش راه میندازه و بعد هرچی میگرده پیدا نمیکنه

برای همین دوربین را چک میکنه که ببینه همسرش دیروز عصر ماشین حساب را کجا گذاشته

باز کردن دوربین همانا و دیدن تصویر یه خانم درکنار همسرش همان

تصاویر را برمیگردونه به ابتدای زمان ورود... همسرش با کیک و آبمیوه میاد مغازه

بعد خانم جوانی وارد میشه - خیلی صمیمی دست میده - بعد مانتو و شالش را در میاره و با بلوز و شلوار خیلی دوستانه آقای همسر را در آغوش میگیره و یه لب طولانی....

اونم دقیقا جلوی دوربین... جایی کاملا واضح....

تازه کار به همین جا ختم نمیشه .... همسرش با خانم چندین بار به پستوی پشت مغازه سر میزنن و هربار 10 دقیقه ای همونجا میمانند

للی دیوانه شده بود

اونقدر گریه کرده بود که کبود شده بود

اشکاش میچکید و شال و مانتوش از اشک خیس شده بود

دیدن این صحنه ها... اونم با وضوح تمام ...

جایی برای هیچ حرفی باقی نمیماند...

هیچ کاری از دستم بر نمیومد

به زور یه جرعه آب به خوردش دادم

ولی فایده نداشت ...

یکساعتی بغلش کردم و باهاش حرف زدم

ازش خواستم اول آرامشش را بدست بیاره و قبل از هر حرکتی با یه مشاور صحبت کنه

شماره آقای دکتر را گرفتم و گوشی را دادم دستش... یه زور یه کمی حرف زد و حرفای آقای دکتر را نپذیرفت

خودش یه شماره مشاور داشت ، زنگ زد و حرفای اون مشاور هم براش پذیرفتنی نبود

من بهش حق میدادم

اصلا توی اون حال و شرایط هیچی براش پذیرفتنی نبود

وقتی آرومتر شده بود و دیگه گریه نمیکرد تصمیم گرفت بره

هرچی اصرار کردم اجازه بده کنارش بمونم و هرجا میخواد بره باهاش برم قبول نکرد

رفت که بازم به مغازشون سربزنه و همه فیلم ها را تا جایی که روی حافظه هست چک کنه

دیگه از سردردی که اومده بود سراغم براتون نگم ...

رفتم خونه و هرچند ساعت یه بار بهش زنگ زدم

بعدازظهر رفت خونه خاله ش و با شوهرخاله ش که هم بزرگ فامیل هست و هم خیلی قابل اعتماد و عاقل هست، مشورت کرد...

فعلا ماجرا را سپرده به اونها... هنوز همسرش خبر نداره ...

خیانت یه مقوله پیچیده و عجیب و دردناکه

من خودم تجربه ش را دارم و همتون میدونید که زخمی همین دشنه هستم ...

برای همینم سعی کردم هیچ نسخه ای نپیچم و هیچ پیشنهادی ندم

فعلا شنونده و همراه و همدلم

هرچند ساعت یه بار بهش زنگ میزنم و به حرفاش گوش میدم

بهش گفتم هروقت خواست جایی بمونه در خونمون به روش بازه ...

ولی دردهاش ...رنجهاش... غصه هاش...همه را درک کردم و یه عالمه خاطره ی کهنه و فراموش شده برام زنده شد...

بگذریم ...




صبح امروز رفتم قرض الحسنه ای که بهم آدرس داده بودند برای پرداخت حق آب کشاورزی باغچه...

بعدش هم قرار بود نان بخرم ... ولی نانوایی مورد نظر تعطیل بود

بدو بدو اومدم دفتر

یه لیست بلند و بالا از یه عالمه کار تهیه کردم

یه لیست هم نوشتم برای کارهایی که باید انجام بدم تا اومدن داداش و همسرش

اینطوری میشه که حس میکنم زمان کم دارم

باید عجله کنم

میخوام یه مقدار از میناکاریها را هم تمام کنم و برسونم به کوره و قبل از نیمه مرداد آماده بشم برای کارهای مدارس

و این یعنی باید یه کمی بیشتر تلاش کنم

از برنامه عقبم ...




پ ن1: دیشب نرفتیم پاتوق عموجان

احساس میکردم یه چیزی گم کردم


پ ن 2: یه عالمه با آقای دکتر حرف زدم

با نظراتشون در مورد مقابله با این قضیه موافق نبودم

ایشون هم نظرشون این بود که من زیادی دارم احساسی به قضیه نگاه میکنم

و باید به روحیات و برخوردهای للی هم توجه کنم


پ ن 3: مغزبادوم کلاسهای خطاطی را شروع کرده و چقدر زیبا مینویسه



کی بهتر از تو که بهترینی ....

سلام

روزتون زیبا

ذهنتون پر از ملودیهای شاد

زندگیتون روی ریتم آرامش

من میرم ورزش میکنم ولی به جای اینکه انرژیم تخلیه بشه پر از انرژی میشم

بعد دلم میخواد بازم بپربپر کنم ... ولی دیگه ساعت تمام میشه و همه دست میزنن و هورا ...

به مروارید جون میگم فکر میکنی اینهمه انرژی اثر این ویتامین سی هست که میخورم؟

میگه : نه... این انرژی صرفا ماله خودت هست


دیروز سرراه رفتم سرزدم به پدرجان

گلها دیگه همشون خشک شدند...

معلومه توی این آفتاب هیچی باقی نمیماند

گلهای ناز هنوز سرحال و زنده اند... ولی شمعدانی ها و میناها و میخک ها دیگه خشک شدند

گلهای خشک را از توی گلدانها در آوردم و فقط نازهای پر از گل باقی ماندند

دوست دارم اونجا همیشه پر از گل و سرسبز باشه

ولی فکر نمیکنم توی این آفتاب گل دوام بیاره

باید صبر کنم تا شهریور

بعدش رسیدم خونه و ناهارخوردیم و بیهوش شدم

انگار خستگی و کم خوابیدنهای چند روز یهو خودشون را نشون دادند

وقتی بیدار شدم یه قهوه ی خوشمزه درست کردم

برای خودم با یخ... برای مادرجان مثل همیشه داغ

بعدش نشستم پای میناکاری

ساعت نزدیک 10 شب بود که به مادرجان گفتم بریم یه سر به عموجان بزنیم؟

موافق بودند

دوتایی رفتیم و تا برگردیم ساعت نزدیک 1 بود

با عموجان در مورد اون دوست اون یکی عموجان صحبت کردم و ایشون خیلی ریلکس برخورد فرمودند و گفتند جای هیچ نگرانی نیست!

خب حتما نبود دیگه





پ ن1: مغزبادوم کتابهای زبانش را داده تا براش فنر کنم

به مقداری برچسب و دوتا مینی ماژیک هایلایت براش میزارم روی کتابهاش

یادتونه یه دوره زبان آنلاین داشت و خیلی علاقمند بود؟

حالا دیگه دوست داره کلاسها حضوری باشه


پ ن 2: خواهرجان میره کلاس آموزش انواع پیتزا

یه هات کیک خوشمزه پخته بود و یه تکه ش را برامون آورده بود

چقدر کلاسهای آشپزی و دوره های آموزشی خوب هستند

چقدر نکات خوب یاد میدن


پ ن 3: تمام اونایی که روز عید ازم نوت بوک جادویی هدیه گرفتند ازش بینهایت خوششون اومده

اگه میخواین به کسی هدیه ی کوچولو بدین بزاریدش توی گزینه هاتون


روزی تو خواهی آمد از کوی مهربانی

سلام

یکشنبه تون قشنگ

من همیشه همسایه های مهربون دور و برم دارم

همیشه هم مهربونی با همسایه ها را دوست دارم

ولی تازگی نمیدونم چرا چند تایی همسایه ... زحمت میکشن و آشغالهاشون را میزارن جلوی دفتر من...

اونم تو یه ساعتهایی که خبری از شهرداری نباشه

یعنی صبح که من میرسم با کوهی از آشغال جلوی دفتر مواجه میشم

یکی دو روز حرص خوردم

یکی دو روز سعی کردم جمع و جورش کنم و منتقل کنم به سطل بزرگ شهرداری که سرکوچه هست

اما در نهایت امروز عصبانی شدم

یعنی چی اخه...

اگه کار بدی هست برای همه بد هست

منم آشغالها را از جلوی دفتر منتقل کردم به سرکوچه ....

جلوی دفترم  را تمیز کردم

اما الان زشت ترین منظره ی ممکن سرکوچه ی بغلی ایجاد شده ...

حالا جالب اینکه همسایه ها یکی یکی به من سر میزنن و از من عذرخواهی میکنن و میگن که این کار اونها نیست و با این عکس العمل مشخصه که من خیلی حرص خوردم و اونا از اینکه من ناراحت شدم ، ناراحت هستند

و این یعنی همچنان من بهترین همسایه های دنیا را دارم ....



صبح اول رفتم شرکت بیمه مورد نظر

بیمه شخص ثالث و بدنه ماشینم در یک روز نیست

فعلا بیمه شخص ثالث را تمدید کردم ... و یه مبلغ چاق و چله تقدیم کردم و اومدم

بعدش هم بنزین زدم

بعدترش هم در پی ماجرای آشغالی یه دستی به سر و روی دفتر کشیدم

و حالا نشستم پشت سیستم

آقای مشتری سر میز کار کناری نشسته و در حال نوشتن هست

ازم اجازه خواست که کارهاش را اینجا مرتب کنه و بعدش هم یه مقداری طراحی داره که من انجام بدم

چون مشتری چندین ساله هست منم با کمال میل میز را براشون خالی کردم و حالا هرکسی در حال انجام کارهای خودش هست....





پ ن 1: چقدر پست دیروزی طولانی بود



پ ن 2: یه عالمه طراحی توی نوبت دارم



پ ن 3: یکی از دوستای عموجانم را توی خیابون دیدم

همون عمویی که مهاجرت کرده ترکیه

دوستش ازم خواست که برم ترکیه و عمو را برگردونم!!!!!!!!!!!

بهش گفتم خب ایشون خودشون عاقل و بالغ هستن و برای خانواده شون حتما برنامه هایی دارند...

ولی ایشون بازم با اصرار از من خواستند که برم ترکیه و عمو را برگردونم...

والا خدا شاهده نگران شدم



پ ن 4: دیروز توی خونه دو ساعتی قطعی برق داشتیم!!!!

یعنی قرار باز شروع بشه؟


نازد به خودش خدا که حیدر دارد

سلام

روزتون زیبا

شنبه تون پر از خیر و برکت

روزگارتون شاد

تابستون گرمتون پر از دلخوشی




چهارشنبه سرراه برگشت به خونه رفتم یه سری به دایی جان زدم که مریض بودند

خاله را از اونجا برداشتم و دوتایی رفتیم گل سفارش دادیم برای مراسم پنجشنبه

خاله جان جای عود و عود خریدند

منم یه شاخه گل رز برای مادرجان خریدم

بعد هم با هم رفتیم میوه فروشی که خاله میوه بخرن و یه مقدار هم برای دایی خریدیم و بردیم تحویلش دادیم

توی مسیر بودم که آقای طبقه پایینی مسیج داد که امروز تولد دخترکوچولون هست و اگه سرو صدا زیاد بود و اذیت شدید ، پیشاپیش معذرت...

از ملاحظه کاریشون خیلی خوشم میاد

یه بسته از اسباب بازی هایی که توی خونه داشتیم را هدیه کردیم به فسقلی سه ساله!!!!

عصر با مادرجان جواب آزمایشها را بردیم پزشک ببینه

نظرشون این بود که قند سه ماهه کمی بالا هست و بهتره خوردن گلوکوفاژ را شروع کنن

و البته یه عفونت ادراری هم در آزمایشها وجود داشت که برای اون هم داروی سه هفته ای آنتی بیوتیک دادند

و نظرشون این بود که فشار خون هم یه مدت چک بشه

بعد از اینکه نسخه را گرفتیم و دوباره نشون پزشک دادیم همونجا توی مطب تصمیم گرفتیم حالا که تا اینجا اومدیم و توی این مطلب امکانات سوراخ کردن گوش وجود داره گوشهامون را هم سوراخ کنیم 

مادرجان در اثر گوش کردن گوشواره های بلند، سوراخ گوششون خیلی کش اومده بود و زیبایی خودش را از دست داده بود

برای همین تصمیم گرفتند یه سوراخ دیگه به گوششون بزنن تا بتونن گوشواره های خوشگلشون را دوباره گوششون کنند

اما من... من که کلا گوشم کلسیون گوشواره هست ... ولی بازم دلم میخواست بالای لاله ی گوشم را سوراخ کنم

خلاصه اینگونه شد که هر دومون گوشهامون را سوراخ کردیم

بعدش هم رفتیم سمت مغازه عموجان و تا نیمه شب اونجا دور همی برقرار بود

نصفه شب برگشتیم خونه


پنجشنه هم صبح قبل از 8 رفتیم باغچه

سبزی چیدیم

علف چیدیم

آبیاری کردیم

و ساعت نزدیک 1 بود که رفتیم سرمزار پدرجان

مزارشون را شستیم و گلها را مرتب کردیم و آبیاری کردیم و ...

بعدش هم اومدیم سمت خونه 

ناهار خوردیم و آماده شدیم حدود ساعت 3 و نیم رفتیم سمت شیرینی فروشی و یه سینی شیرینی خریدیم

بعدش هم رفتیم سبد گلی که سفارش داده بودیم را تحویل گرفتیم

خاله جان و خواهر و مغزبادوم را هم سوار کردیم و رفتیم سمت باغ رضوان

مراسم ساعت 4 و نیم شروع میشد ولی ما نزدیک 5 رسیدیم

بعد هم چون مزار پدربزرگ و مادربزرگ و شوهرخاله باغ رضوان هست ، رفتیم به اونها هم سر زدیم

تا برگردیم خونه ساعت نزدیک 9 شب بود

هدیه هایی که خریده بودیم را کادو پیچ کردم 

جمع و جور کردم

و نزدیک 11 قصد داشتم که برم توی تختخواب که عموجان زنگ زدن که چرا امشب نیومدین؟؟؟؟؟؟

هرچی اصرار کردم که خسته هستیم گفتند باید بیای

ما هم دوتا طالبی شاه پسند داشتیم برداشتیم و رفتیم سمت مغازه عمو

دور هم نشستیم و میوه خوردیم و گپ زدیم و تا برگردیم خونه ساعت 2 بود


جمعه عید غدیر بود و یه عالمه مهمان داشتیم

صبح زودتر بیدار شدم

مادرجان که از کله سحر قورمه سبزی را گذاشته بودند روی گاز تا حسابی دلبری کنه

وقتی من بیدار شدم داشتند مرغ سرخ میکردند

منم تراس را شستم

سرویس بهداشتی را برق انداختم

یه دوش گرفتم

کیک پختم اونم با پودر کیک مخملی قرمز

یه مقداری از مواد کیک را هم توی اسنک پز تبدیل کردم به کیک های کوچولوی مثلثی

میوه چیدم

شربت را آماده کردم و ساعت 10 خاله و دخترخاله رسیدند

بعدش هم اون یکی خاله و آلاله که برامون شیرینی هم خریده بودند

بعد هم خواهر و دوتا فسقلی

مغزبادوم و مامانش بعد از ناهار اومدن

تا شب دور هم بودیم

سرشب هم عمه جان اومدن یه سری بهمون زدند

شوهر عمه گفت که تولد دختر عمه هست و من اصلا یادم نبود... یه دونه از این نوت بوکهای جادویی برای خودم برده بودم خونه

هنوز بازش نکرده بودم

همون را هدیه دادم به دختر عمه

برای پسرکوچولوشون هم اسباب بازی خریده بودم

دیگه آخر شب هلاک بودیم ولی بازم عموجان زنگ زدند...

من مادرجان هم فلاسک چای و جعبه شیرینی را برداشتیم و رفتیم پیششون

و اینطوریه که اگه این روزها رفتید جایی فست فود بخرید و دیدید روی نیمکت های جلوی مغازشون یه عالمه آدم سرخوش بساط چای و شیرینی و میوه گذاشتند و دارند گپ میزنند، به روی خودتون نیارید ولی خبرداشته باشید که اینا خانواده ی تیلوییان هستند....









پ ن 1: من همیشه یه گوشه از کمدم یه عالمه هدیه و اسباب بازی و دفترچه و مداد رنگ و ... نگهداری میکنم برای وقتای یهویی!!!!

ولی الان دیگه انبار هدایا کلا به ته رسید

یعنی هیچی دیگه برای هدیه های یهویی ندارم ... باید حواسم باشه یه چیزایی بخرم


پ ن 2: دیروز هرکسی عیدیش را گرفت یه عالمه ذوق کرد


پ ن 3: داداش جان تصویری باهام تماس گرفت و داشتیم حرف میزدیم که دیدم جلوی یکی از کفش فروشیهای برند هست

بهش گفتم یه نگاهی بنداز ببین حراج ندارن!!!!!

و اینگونه بود که از حراجی وسط رُم - برای خودم کفش خریدم


پ ن 4: خانواده عموی مادرم دیروز دچار یه مشکل بزرگ شده بودند

همه تلاشمون را کردیم که هرکاری از دستمون بر میاد انجام بدیم

و عمه جانم و همسرش از راه دور - هرکاری از دستشون براومد انجام دادن


پ ن 5: امروز قبل از باشگاه ویتامین سی خورده بودم

نگم براتون که انرژیم در بالاترین حد خودش بود

یه بسته ویتامین سی ایرانی خریدم و احساس کردم واقعا روی انرژی و نشاطم توی باشگاه اثر جالبی داشت


پ ن 6: همه ی کسایی که دیروز منو دیدند معتقد بودند که خیلی خیلی واضح اثرات ورزش روی بدنم پیداست....

هورا به من ...

هورا ...

کاش رهاش نکنم


دلبرا خورشید تابان ذره‌ ایی از روی تست

سلام

روزتون زیبا

همه میرن باشگاه که انرژیشون تخلیه بشه

من میرم باشگاه و میام تازه میشم بمب انرژی

اونقدر حالم خوب میشه بعد از باشگاه که به خودم میگم این حال خوب یادت بمونه که باشگاه را رها نکنی

دوست دارم باشگاه رفتن بشه روتین زندگیم 

هفته ای یکی دو روز بالا پایین پریدن حال روحی آدم را خیلی خوب میکنه

مروارید جون هم خیلی پر انرژی و دوست داشتنی هست و همین باعث میشه بالا و پایین پریدنها دلچسب تر بشه



دیروز از صبح با مادرجان رفتیم سمت بازار

اول خرده ریزهایی که توی لیست خرید دفترکارم بود را خریدیم

طلق- پاک کن - فنر- ماژیک - جامدادی - دفتر 80 برگ- مقوای mondi

بعد هم رفتیم سمت اون عمده فروشی اسباب بازی

برای فسقلیا نوت بوک جادویی خریدم

عکسش را براتون میزارم

بعد دیدم چقدر باحاله و تولد دختردایی جانم هم نزدیکه یکی هم برای اون خریدم

برای دوتا پسرا هرکدوم یه بسته ماشین فسقلی هم خریدم

برای مغزبادوم هم یک بسته پاژل 150 تکه

البته دوتا اسباب بازی دیگه هم برای پسرا خریدم و قایم کردم برای مناسبتهای بعدی

یه پاژل300 تکه هم برای مغزبادم خریدم و قایم کردم برای مناسبتهای بعدی

برای پسرعمه ی خیلی کوچولوم هم یه اسباب بازی خریدم که عیدی بهش بدم

توی راه برگشت با مادرجان بستنی نسکافه ای خوردیم و چقدر چسبید

بعدش هم اومدیم و وسایلی که مربوط به دفتر بود را منتقل کردیم سرجاهاش خودشون

چقدر قیمتهای عجیب و غریب گرون میشن... ماژیک هایی که من دونه ای 7 دارم میفروشم را اینبار خودم دونه ای 30 خریدیم....

میدونید من توی کوچه هستم و فروشم خیلی کم هست، اما هرچی از قبل دارم همون قیمت قبلی میدم

ولی اینبار حس کردم دارم اشتباه میکنم ... چون اینطوری که پیش میره و اینهمه خرید کم ازم انجام میشه نصف این ماژیکها را باید بریزم دور...

بعد از جابجا کردم وسایل با مادرجان رفتیم یه فروشگاه نزدیک

برای دوتاخاله ها و مامان بلوز بخرم ... اونم عیدی

میخواستم سه تاش را عین هم بخرم ... ولی فقط دوتا عین هم داشتند و یکیش یه کمی رنگش فرق داره

همه اینا را عکس میزارم اینستاگرام

بعد هم رفتیم برای خرید خرده ریزهای خونه

سرراه خاله را هم با خودمون بردیم تا اگه خریدی داره انجام بده و تو این گرما نخواد پیاده بره خرید

میوه و ماست و شیر و .... خریدیم

خاله را رسوندیم و اومدیم خونه

ناهار خوردیم و برای روز عید خاله ها و خواهرا را دعوت کردیم

بعد برنامه ریزی کردیم که چی بپزیم و چیکار کنیم

بعد هم یه ظرف میناکاری که دیگه آخرای سیاه قلمش بود را تمام کردم

آخر شب هم باز رفتیم به عموجان سرزدیم

دور هم هندوانه خوردیم و تا نزدیک ساعت یک اونجا بودیم

صبح هم زود بیدار شدم

دوش گرفتم و آماده باشگاه شدم

قبل باشگاه هم پیاده روی

البته حالا دیگه زودتر میرم توی خود باشگاه ... زیر کولر... دور همون سالن پیاده روی میکنم

هوا خیلی گرم هست باید مراقب باشیم گرمازده نشیم

یکی از خانم ها توی باشگاه میگفت که پیش بینی شده که ده روز خیلی خیلی گرم در پیش داریم ....




پ ن 1:  مغزبادوم دچار گرمازدگی شده

مجبور شدند چند باری برای خرید وکارهای دیگه برن بیرون و برگردن

با اینکه زیر کولر بوده ... به مقدار کافی میوه و آب خورده

بازم گرمازده شده

مجبور شد بره کلینیک و سرم و آمپول بزنه

مراقب باشید



پ ن 2: فردا مراسم سالگرد مادربزرگِ عروس جان هست

میخواستم به روی خودم نیارم و از کنارش عبور کنم یعنی فراموش کردم

آخه برای فردا عصر برای سرمزار پدرجان برنامه داشتم

ولی اعلامیه را برام ارسال کردند

حالا مجبورم برنامه های خودم را بیخیال بشم ... فردا از صبح برم دنبال گل ... بعدازظهر گرم پنجشنبه را هم توی مسیر شلوغ باغ رضوان سپری کنم


دلم تنگ است و دستم از تو کوتاه

سلام

روزتون زیبا

تابستون گرمتون پر از خنکای دلچسب شربت و نوشیدنی

اسم شربت که میاد یاد چیزای شیرین نیفتید لطفا

شربت را با عرقیجات درست کنید

چیا و دانه شربتی بریزید داخلش

زعفران بزنید که سرحال بشید

گلاب بخورید که هزارتا خاصیت داره

تا جایی که میتونید لیموترش بریزید توی آب و نوش جان کنید

و ...

میدونم که بهتر از من بلد هستید

شربت خوشمزه یعنی همون شربتای شیرین .... ولی اونا را بزارید برای مهمانی ها

برای دور همی و جایزه دادن به خودتون

در حالت عادی و روزمره تا جایی که میتونید سالم خوردن را پیشه کنید



دیروز دختر دایی جان اون اسپری ضد آفتابی را که از دوستش خرید بودم برام آورد

البته با ماشین جدیدش اومد و چقدر هم خوشگل و برازنده بود

یه گلدان سرسبز پتوس ابلق هم برای مادرجان هدیه آورده بود

ولی کرم اصلا اونی نبود که من از روی پیج سفارش داده بودم

وقتی هم گفتم زنگ زد به دوستش و ایشون فرمودند که این بهتره!!!!!!

اخه عزیز من ، خب من خودم بهترین خرید را در مورد خودم میدونم یا شما؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من اون کرم را لازم داشتم ...

و اینگونه شد که برای هزارمین بار به خودم نهیب زدم از آشنا خرید نکن!!!!!!



دیشب بازم ساعت 10 رفتم مغازه عموجان

براشون سَم سوسک خریده بودم

یه ظرف میوه هم شستم و بردم تا در شب نشینی شبانه دور هم بخوریم

جاتون خالی

دیشب بهم تست کشک و بادمجون دادند... البته من مزه ش را دوست نداشتم

ازم نظرم را پرسیدند و گفتم ... به نظرم خیلی زیاد سیر بهش زده بودند و یه چیزی که تشخیص نمیدادم چی هست ولی به مزه اضافه شده بود و باعث میشد من مزه را نپسندم ...

تا 12 اونجا بودم

اومدم خونه و بیهوش شدم


صبح زودتر بیدار شدم

یه شاسه پودر منیزیم خوردم

دوش گرفتم

صبحانه خوردم

کلاژن خوردم

پیش به سوی باشگاه

2هزارقدم قبل از باشگاه پیاده روی کردم

بعد هم یکساعت ورزش

اونقدر امروز پر انرژی بودم و بهم خوش گذشت که هر حرکت انگار حالم را بهتر میکرد

این انرژی انگار توی کل باشگاه بود

چون وقتی ساعت ورزشمون تمام شد همه با هم معتقد بودند امروز خیلی خوب بود....عالی بود

امروز باشگاه خیلی شلوغ بود و برای لباس عوض کردن خیلی معطل میشدم ... منم با همون شلوار ورزشی مانتوم را پوشیدم و اومدم دفتر

اینجا لباس عوض کردم

و همون موقع بسته ی پستی رسید... هورا...

عینک های آفتابی که برای خودم و عیدی دخترخاله ها سفارش داده بودم رسید

و من چقدر از این پیچ راضی هستم....

دفعه قبلی برای مادرجان خریده بودم و به نظرم محشر بود

حالا هم برای خودم خریدم و خیلی خیلی دوستش داشتم

برای خودم و آلاله عین هم خریده بودم

ولی برای مغزبادوم و اون دخترخاله دوتا مدل دیگه

و هرچهارتا عالی بودن

عکسش را براتون میزارم اینستا

tilotilomaniya1402



هر چه تقدیر من و توست، همان می گذرد

سلام

روز تابستونیتون پر از آرامش و لبخند

خورشید خانم دارن با تمام توان ، تابستون را برامون معنا میکنند

همچین گرم که جیلیز ویلیزمون دراومده

دیروز به محض اینکه سوار ماشین شدم حس کردم واقعا به نقطه تصعید رسیدم و الان هست که بخار بشم ...

کولر ماشین را روشن کردم ... اما اونقدر باد داغ زد در لحظه اول که چشمام شروع کردن به سوختن و آبریزش

توی مسیر هرچی با خودم کلنجار رفتم ، دیدم اگه اون ساعت برم سرمزار پدرجان یقینا یه بلایی سرم میاد

این شد که بدون اینکه به پدرجان سر بزنم برگشتم خونه



بعد از تلاش و کوشش های فراوان دیروز

و بدو بدو و پیاده روی

خواب بعد از ناهار بهترین چیزی بود که میشد برای یه عصر تابستونی انجام داد

البته که تا من ناهار بخورم و با داداش و همسرش یه تماس تصویری بگیرم ساعت نزدیک 5 بود

ولی تا 7 خوابیدم و واقعا بهم چسبید

بیدار شدم و یه کمی میناکاری کردم

بعد هم ساعت نزدیک 10 به مادرجان گفتم میخوام برم یه سری به عموجان بزنم

براشون بادمجان و خیار بردم 

سرآشپز که فعلا پسرعمه هستن، در حال تست گرفتن از ساندویچ های کوکوسبزی بودن

به تست کوچولو گرفتم و خوردم و عالی بودن

بعد گفت باید بندری ها را تست کنی و به زور یه تست کوچولو هم بندری خوردم

گفتم به نظر بندری ها باید تند و تیز تر باشن

فرمودند نه ... هندی هامون تندتر هست... و اینگونه هندی هم تست کردم

از تستر بودن خوشم اومدا....

ساعت 12 برگشتم خونه

و نگم که آقای دکتر از اینکه شنیدن تا این وقت شب به تنهایی بیرون بودم چقدر عصبانی شدند

البته من حس کردم خودشون عصبانی بودند و عصبانیت را سر من خالی کردند ... ولی من با دید مثبت گذاشتم پای اینکه دلواپس من هستند و زیاد به روی خودم نیاوردم

و البته قول دادم دیگه اون ساعت تنهایی بیرون نرم

و اینگونه پس از قول و قرارهای عصبانی ... وقت خواب شد





پ ن 1: خب من توی پست قبلی آدرس پیچ را گذاشتم

tilotilomaniya1402

بازم یه دوست عزیزی اومده و خصوصی آدرس پیچ خواسته ...

فکر کنم باید یه پست ثابت برای آدرس پیچ در نظر بگیرم



پ ن 2: خریدن عیدیهای غدیر را خیلی دوست دارم


پ ن 3: صبح رفتم بانک

تا حالا بانک را اینهمه گرم تجربه نکرده بودم

با اینکه بانک خصوصی بود ...دما وحشتناک بود

یعنی استفاده از وسایل سرمایشی هم غدغن شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


پ ن 4: اصلا یادم نبود که زمان بیمه ماشین هست

صبح که پیامکش را دیدم یه مقدار شوکه شدم


پ ن 5: من اصلا نمیدونستم ماشین را باید ببرم معاینه فنی!!!!!!!!!!!!!!!

دیشب که شنیدم برام خیلی خیلی تازگی داشت


پ ن 6: پسته جان در مرحله بای بای پوشک قرار گرفته ...


پ ن 7: یادم رفته بود والف مربوط به آب کولر را ببندم

مگه شناور کارش تنظیم آب داخل کولر نیست؟

صبح که اومدم اندازه یه دریاچه آب وسط دفتر بود



عمر گران می گذرد خواهی نخواهی

سلام

روزتون زیبا

شنبه تون پر از خیر و برکت

تا اومدم بیام سراغ وبلاگ روز از ظهر هم گذشت


باید یه عالمه بنویسم

البته عکسها را زودتر براتون ارسال کردم

آدرس پیچم را هم میزارم برای اون دوتا دوست عزیزم که ازم درخواست پیچ کرده بودن... نیاز به خصوصی نبود عزیزانم

یه پیچ موازی همین وبلاگ توی اینستاگرام داریم ....

tilotilomaniya1402




از روز یکشنبه بگم که راه به راه رفتم باغچه دنبال مادرجان

بعد هم رفتیم دنبال مغزبادوم و بردیمش خونه مون

تا شب اونجا بود و کمک کرد تا چمدان ببندیم

لباسهای نخی و رنگی رنگی را برداشتیم

سشوار و حوله و شامپو

شارژر و کتاب

دمپایی و کفش

خلاصه که یه چمدان بستیم

آخر شب بابای مغزبادوم اومد دنبالش و رفت خونشون

صبح هم 7 بیدار شدم و دوش گرفتم و آماده شدم و رفتیم سمت خاله و دختر خاله

ما 4 تا توی یه ماشین

5 تا خانم دیگه هم تو یه ماشین دیگه

رفتیم سمت سامان

فاصله تا اصفهان زیاد نیست

یک ساعت و ربع بعد توی ویلا بودیم

هوای خنک و باور نکردنی

میز و صندلیهایی که ماله ایوان بود را آوردیم و چیدیم دور هم 

دوتا از خانم ها دوست مشترک خاله و مامان بودن

ولی من تا حالا ندیده بودمشون

نشستیم به حرف زدن و تا حدی آشنا شدن

خیلی زود صمیمی شدیم و حرفها گل انداخت

یکی از خانم ها که مسئولیت پخت و پز را به عهده گرفته بود ، مواد عدس پلو را آماده کرده بود و خیلی زود بساط ناهار راه افتاد

مامان منم سالاد درست کردند

توت هم از باغچه برده بودیم  و زودی رفتیم سراغ توت ها

من و الاله (دخترخالم) رفتیم بیرون و لابلای درختها و سرسبزی ها یه کمی قدم زدیم

یه جوی آب بزرگ هم در نزدیکیمون بود

البته جایی که بودیم خیلی توی ارتفاع بود و پیاده روی خودش یه مدل کوهنوردی محسوب میشد

در حال راه رفتن بودیم که چشمم افتاد به درختهای سماق... البته هنوز فصلشون نبود و آماده برداشت نبودند

اما دیدن سماق همان و خم شدن همان و افتادن عینکم توی آب همان...

زودی کفشام را درآوردم و پاچه های شلوار را دادم بالا و رفتم سراغ عینک

این همون عینکی بود که دو سال پیش آقای دکتر روز تولدم برام خرید... با یه عالمه خاطره

عینک را سریع از آب درآوردم ولی رنگ عینک جیوه ای خوشگلم ، پریده بود

غصه خوردما

ولی توی آب یخ رفتن همان و شروع دردهای گردن و کتف هم همان

ولی دیگه شده بود...

برگشتیم سمت ویلا و ناهار خوردیم و باز نشستیم دور هم

تا عصر حرف زدیم و عصری رفتیم سمت پل زمان خان

هوا بینظیر

ما توی تمام مدتی که اونجا بودیم اصلا کولر روشن نکردیم

شبها هم زیر پتو میخوابیدیم و هوا سرد بود

به راحتی 12 تا 15 درجه اختلاف دما با اصفهان داشت

شب هم آش ماست خوردیم

سه شنبه حوض وسط ویلا را پر از آب کردیم و یه کمی آب بازی کردیم

آب بازی همان و تشدید دردهای دست و کتف همان

در حدی که دیگه برای اینکه صدام در نیاد و بقیه متوجه دردها نشن مجبور بودم هم سه ساعت یه مسکن بخورم

سه شنبه ظهر هم آشپزگروه برامون چلومرغ پخته بود

سه شنبه عصر هم باز رفتیم توی شهر سامان و دور زدیم و بستنی خوردیم

شام هم اضافه های غذای چند روز را خوردیم تا یخچال خالی بشه

چهارشنبه صبح زودتر از همه بیدار شدم و توی ایوان نشستم و یه نفس کتاب خوندم

ناهار هم ماکارونی خوردیم

چهارشنبه هم عصر باز رفتیم سمت قسمتهای جنگلی و مجبور شدیم به عالمه از مسیر را از توی آب رد بشیم ....

دردهای شدید کتف و گردن و شانه امانم را بریده بود

برگشتیم ویلا برای شام کتلت داشتیم

فردا صبح هم هرچی توی یخچال مونده بود را گذاشتیم وسط میز

مثل هرروز صبح املت و تخم مرغ درست کردن

هرچی پنیر و مربا هم مانده بود آوردن

و آخرین برش های هندوانه را هم آوردیم

و اینگونه یخچال خالی شد


مادرجان مسئول سالاد بودند و هر وعده برامون سالاد درست میکردند

من سه دفعه ظرفها را شستم

هرکسی به نوبه خودش یه کاری انجام میداد

و این خیلی خوب بود

طالبی و هندوانه هم توی مسیر خریدیم و باخودمون بردیم

چیس و تخمه فراوان هم برده بودیم

درختهای توی ویلا هم آلو و زردآلو داشتند که میچیدیم و میخوردیم

مادرجان هم خیار و توت و گیلاس آورده بودند

در نهایت هم همه خرجها حساب شد و تقسیم بر تعداد...

یخچال را خالی کردیم و شستیم

جارو برقی زدیم کل ویلا را

تی کشیدیم

توی سرویس های بهداشتی شوینده ریختیم

پرده ها را کشیدیم

شیرهای آب را چک کردیم

و در را قفل زدیم و برگشتیم



توی مسیر قرار بود یه جای سرسبز توقف کنیم

ولی وسط راه همسر یکی از خانم ها زنگ زده بود و کار فوری داشت و اینگونه شد که یه ساعته رسیدیم به اصفهان

هرکسی رفت سمت خودش

خاله جان و آلاله را گذاشتیم دم خونشون

با مادرجان رفتیم خونه و لباس عوض کردیم و رفتیم باغچه

سه ساعتی باغچه بودیم

عموجانم در حال راه اندازی یک مغازه فست فود بودند که زنگ زدند و یه مقداری منو و تراکت میخواستن چاپ کنن

مادرجان را رسوندم خونه و بدو بدو اومدم سمت دفتر

با عموجان دوساعتی دفتر بودیم و کارها را راه انداختیم و هلاک رفتم خونه

ساعت نزدیک 4 بود

ناهار خوردم و با دردهای شدید خوابیدم

ساعت نزدیک 7 بود که خواهر و مغزبادوم و باباش اومدن یه سری بهمون زدند

بعدش رفتم برای افتتاحیه فست فود عموجان

یه همبرگر هم خریدیم و اومدم خونه و با مادرجان خوردیم

مسکن خوردم و رفتم توی تختم

ولی از درد به خودم پیچیدم و نمیشد که بخوابم برای همین نشستم به کتاب خوندن

جمعه صبح بیدار شدم

مادرجان چمدان را باز کرده بودند

لباسهای شستنی را ریختیم توی ماشین

جمع و جور کردیم

اتاقم را تمیز کردم و گردگیری کردم

ولی درد امانم را بریده بود

دیگه در حدی که فقط میتونستم بایستم و نه میتونستم دراز بکشم نه به راحتی بشینم

برای بعد از ظهر قرار گذاشته بودیم که بریم خونه ی دایی مادرجان

دختر و نوه شون از خارجه اومده بودند و باید میرفتیم سرمیزدیم

ولی من اونقدر درد داشتم که تصور بیرون رفتن هم برام سخت بود

باز دوش گرفتم بلکه بهتر بشم

ولی دقیقه به دقیقه بدتر میشدم

لباس پوشیدم و آرایش کردم و اومدیم بیرون

جلوی شیرینی فروشی ایستادیم

خاله میخواست شیرینی بخره

مامان جان هم گز

ولی من توان پیاده شدن نداشتم

رسیدیم مهمونی و با میزبان دست دادیم و همشون گفتند چرا اینقدر داغی... از درد تب کرده بودم

هی پرسیدند چرا مثل همیشه نیستی و شلوغ نمیکنی

دیگه مجبور شدم بگم که درد دارم و ...شرح ماجرا

زن دایی مادرجان گفتند من برات یه مسکن میارم

یه مسکن که گویا دست ساز بود

خواهرشون سوپروایزر بیمارستان هستند و گویا دوستشون داروساز

این دوست داروساز یه مسکن دست ساز براشون درست کرده بود برای دردهای میگرنی

مسکن را خوردم و 5 دقیقه بعد به آلاله گفتم دیگه درد ندارم

گفت داری به خودت تلقین میکنی

ولی باور کردنی نبود

درد رفت که رفت ...

مگه میشه ؟؟؟؟؟؟

اولش آروم شدم

بعد شروع کردم به شلوغ بازی

مهمونها هم هی زیاد و زیادتر شدند

فامیلهایی که آخرین بار توی مراسم فوتی دیده بودیمشون و تقریبا 6 ماهی بود هم را ندیده بودیم

گفتیم و خندیدیم

زن دایی جان آش و دلمه درست کرده بودند برای عصرانه

ولی دیگه تا موقع خوردن رسید ساعت نزدیک 10 شب بود

دور هم خوردیم و خندیدیم

شیرینی های خونگی

شربت سکنجبین که با آب گازدار و سیروپ لیمو خیلی خیلی خوشمزه شده بود

و یه عالمه نان پنجره ای ....

تا آخر شب اونجا بودیم

ساعت 12 بود از اونجا اومدیم بیرون

عموجان زنگ زد گفت امروز بهم سرنزدی

گفتم نیم ساعت دیگه پیشتم...

و اینگونه شد که تا ساعت 1 و نیم نصفه شب اونجا دور هم بودیم

به عموی راه دور زنگ زدیم و تصویری حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم




امروز صبح مادرجان گفتند نرو باشگاه

ولی من صبح که بیدار شدم پر از انرژی بودم

صبحانه را خوردم

یه دونه هم کپسول کلاژن

شلوار ورزشیم را پوشیدم و رفتم سمت باشگاه

باز زود رسیده بودم

رفتم پیاده روی

برگشتم و یه ساعت کامل ورزش کردیم

به مربی از دردها گفتم و ایشون یه کمی ماساژ دادند و یه چند تا حرکت بهم یاد دادند که انجام بدم تا ماهیچه های شانه قوی تر بشن

بعدش هم اومدم سرکار و یه عالمه کار روی هم انباشته شده بود





پ ن 1: چه پست طولانی ای نوشتم ...


پ ن 2: به هرزبانی به خانم فامیل میگم : نتورک با روحیات من سازگار نیست

با تیپ شخصیتی من همخوانی ندارد... ول کن نیست

باز دیشب اصرار اصرار


پ ن 3: چرا من باید منو و تراکت ها را مفتکی بزنم

ولی برای همبرگر پول بدم؟؟؟؟؟؟؟


پ ن 4: همسایه برامون گوشت نذری آورده


پ ن 5: دیروز استارت خرید عیدیهای عید غدیر را زدم

برای دوتا دخترخاله ها از روی پیچ عینک دودی سفارش دادم

برای مغزبادوم هم سفارش دادم ولی نه برای عیدیش


پ ن 6: از روی پیچ یه اسپری ضدآفتاب برای خودم سفارش دادم

دقیقا بعد از ثبت سفارش ، همسر داداشم برام یه عکس فرستاد که توی فروشگاه بود و داشت برام ضد آفتاب میخرید....






تو صمیمی تر از آنی که دلم می پنداشت

سلام

روزتون بخیر


امروز متوجه شدم که باید سپاسگزارم اون کامنت گذار باشم

اونقدر حس خوب و عشق و محبت ازتون دریافت کردم که مطمئن شدم باید با تمام قوا بنویسم

تازه حس کردم هر روزی که نمینویسم به هممون یک روز بدهکارم

اونقدر حرفای خوب زدید که ازتون زندگی یاد گرفتم

اونقدر هر کامنتی را که خوندم کیف کردم که گفتنی نبود

دیدم میشه از تک تک تهدیدها ، فرصت درست کرد...

همتون لبخند به لبم آوردید

هم اونایی که خصوصی نوشته بودید و خواستید که عمومی نشه و هم بقیه که واقعا دلم را قرص کردید

از همراهیتون ممنونم


من پر امیدتر از قبل... با حال بهتر... با یه عالمه لبخند کش اومده بزرگ ... مینویسم و میدونم که دوستانی دارم که همراه و همدلم هستند





آقای افغانستانی همسایه باغچه برامون بادمجون آورده بود

بادمجان ... خیار ... فلفل دلمه ای

منم یه نبات و دوتا تن ماهی که خریده بودم و دستم بود را دادم بهش

هردومون لبخند زدیم

از مهربونی

من که عاشق کشک و بادمجانم

با پیازداغ...نعناداغ... فراوان

اگه نان سنگک هم باشه که دیگه بهتر

اهان و تره و ریحان تازه

تره های باغچه خوب شده ولی ریحان خیلی کم داریم

در عوض یه عالمه نعنا

وقتی پدرجان بودن یه قسمت بزرگی از باغچه نعنا بود

عطرش... زیباییش ...

هرکی میومد نعنا میبرد

ولی الان اون باغچه بزرگ خشک شده ... یه قسمتهای کوچکتری از نعنامونده

ولی هنوزم اونقدری هست که هرکی هوس نعنا کنه بشه یه دسته بهش داد



همیشه روز بعد از اینکه فسقلیا خونمون بودن، به خصوص اگه دو سه روز اونجا بوده باشن...

در حد خانه تکانی باید تمیزکاری کنیم

جمع آوری... زیر تک تک مبل و صندلیها باید توپ و اسباب بازی و خونه سازی و پازل جمع کنیم

و جای دستاشون روی تک تک شیشه ها و میزها

این قسمت را خیلی دوست دارم

جای انگشتای کوچولوشون را

وقتی دستمال میکشم روی جای دستاشون دوست دارم هی تصور کنم این جای دست کدومشونه...

بعد هم رو بالشتی ها و ملافه ها و پتوهای کوچولو را انداختیم توی ماشین

اتاق مهمان و کمدی که لباسهاشون رامیزارن داخلش را مرتب کردم

دست آخر مادرجان اتوکشی ها را انجام میدادن و منم کنارشون نشسته بودم و حرف میزدیم

و اینگونه دیروزمون گذشت



فردا اگه خدا بخواد یه پیک نیک جور کردیم

البته پیک نیک سه روزه

با دوستای مشترک خاله و مامان

خواهرا نیستن و دلم پیششون میماند

بعدا میام جزئیاتش را تعریف میکنم






پ ن 1: صبح رفتم جواب آزمایش مادرجان را گرفتم

قندشون 118 بود

یه کمی نگرانم



پ ن 2: دو روز از باشگاهم را مجبورم غیبت کنم

دلم نمیخواست غیبت کنم

خیلی حال خوبی میگیرم










کامنتی که انرژیم را گرفت....

سلام

تابستونتون مبارک

تابستونتون شاد

تک تک لحظه هاتون پر از حس زندگی

وارد تابستان شدیم

یک فصل گذشت

فصل تازه را با امیدها و فکر و ایده های تازه شروع کنیم

بریم برای یه عالمه خاطره

برای ساختن روزهای بهتر

بریم که یه فصل تازه با کلی هدف و انگیزه ی تازه داشته باشیم



چهارشنبه عصر رفتیم باغچه

تا 9 شب هم موندیم

کلی کار کردیم

دختر کوچولوی همسایه هم اومد کمکمون

5 شنبه صبح بیدار شدم و یه کیک یخچالی آماده کردم

یکی دو ساعت بعد هم روش را با ژله پرکردم

حسن یوسف کاشتم

پتوسهای توی گلدونها را قلمه زدم

جارو زدم

مادرجان ناهار پختن

سالاد درست کردیم

گردگیری کردیم

بعد هم خواهر و فندوق و پسته اومدن

شب هم موندن

خواهر دندونش شکسته بود و نیاز به ترمیم داشت

صبح جمعه فسقلیایی را گذاشتیم پیش مامان و رفتیم کلینیک

خواهر که پذیرش شد من رفتم برای پیاده روی

یک ساعت بعد برگشتم و کارش تمام شده بود

نان سنگک و بستنی خریدیم

رفتیم مزار پدرجان

وقتی رسیدیم خونه عطر کوکوسبزی مادرجان خونه را پر کرده بود

بعد ازظهر مغزبادوم و خواهر هم اومدن

بچه ها از کیکهای یخچالی خیلی استقبال کردند

خیلی دوست داشتند

ولی خودم خیلی دوست ندارم و نمیخورم

بچه ها تا آخر شب هم موندن

ساعت 11 بود رفتند

برای دور آخر ماشین ظرفشویی را روشن کردم

مغزبادوم و خواهر موندن

یه کمی جمع آوری کردیم

لباسها را ریختیم توی ماشین

و بعدش بیهوش شدم

صبح دوش گرفتم و پیش به سوی باشگاه

اخ نگم که چقدر کیف میکنم ...

کاش دیگه باشگاه را نزارم کنار

کاش دائم برم

خیلی حال خوبی بهم میده ...






پ ن 1:  این کامنت را دریافت کردم و حرص خوردم

چرا دست از قضاوت کردن هم برنمیداریم...




سلام خوبین
چقدر شواف میکنین تو نوشته هاتون
اوکی شما پولدار
دقت کردین
اینو بخرم اونو بخرم
ماشینم
باغچمون
مجتمع
داداشم خارجه
اونیکی فامیلمون خارجه
مکه رفتم
اوکی شما پولدارترین
از دست شما مذهبیون متظاهر




سلام
مرسی از احوال پرسیتون
خب شما نوشته هام را نخون اگه اذیتت میکنه
اینکه پولدار باشم شما را اذیت میکنه؟ پولدار بودن بده؟
من برای ریال ریال پولی که دارم ، حالا چه به نظر شما پولدار و چه به نظر خودم متوسط... زحمت کشیدم ... اونقدر کار کردم که اصلا در باور شما نگنجه... من روزهایی بوده که بی وقفه و بدون حتی خواب کافی برای درآمدم ... شغلم ... حرفه ام ...تلاش کردم
در زمانی که هیچ نیاز مالی نداشتم و در حالی که میدونستم کارهای هنری اونقدرها هم اقتصادی نیستند یه کار هنری را شروع کردم و با چنگ و دندون دارم ادامه میدم و ریال ریال ازش به سختی پول در میارم
اینا را گفتم چون خودت بهشون اشاره کردی
اگه اینو میخرم اونو میخرم برای تک تک ریالهای پولم زحمت میکشم
تلاش میکنم
شبانه روز
در زمانهایی که اکثر آدمها خواب هستند من با کمترین قیمتی که به ذهن شما خطور کنه تایپ میکنم ... میناکاری میکنم ... کارهای اقتصادی دیگه انجام میدم
اگه ماشین دارم ، برعکس نظر شما ، به نظرم خیلی لاکچری نیست
من یه آدم چهل و دو ساله هستم که از وقتی 18 سالم بوده در حال تلاش و کار و زحمت بودم
کمترین چیزی که میتونستم داشته باشم ماشین و خونه هست
خارج بودن داداشم به نظرم یه انتخاب هست ...نه تظاهر .... نه به مذهب ربطی داره
انتخاب کرده در جغرافیای دیگه زندگی کنه
مثل خیلی دیگه از آدمهای اطرافمون در این روزها
مکه رفتم ... با افتخار ازش یاد میکنم ... یه نقطه عطف هست توی زندگیم ... یه بار هم نرفتم
سه بار رفتم
تظاهر نمیکنم ... شماها رفتین کیش... قشم ... مشهد... انزلی... شمال ... جنوب... غرب...شرق... من پرسیدم چرا؟ من انتخاب کردم برم مکه ... چه ضرری برای بقیه داشته؟
من ادای مذهب ندارم
شما کتاب میخونی... منم قرآن میخونم ... هرچند کتاب هم میخونم ... رمان هم خیلی دوست دارم و همش یکی کنار دستم دارم
برای آرامشم قرآن میخونم ... آسیبی برای بقیه داره؟ دیدی من به کسی اصرار کنم تو هم بخون
دیدی تفسیری بیارم که علمش را نداشته باشم؟
کاش قبل از حرف زدن... قبل از انتقاد... قبل از درشت گفتن یه کمی فکر کنیم
میدونی چی ناراحتم میکنه؟
اینکه بخوای به یه عده ای برچسب بزنی و اهانت کنی...
مذهبی یا غیرمذهبی بودن یه انتخاب هست ... هر انتخاب برای فرد قابل احترام ...
اگه به خودم ایراد بگیری... ناراحت نمیشم
جوابت را میدم
ولی دسته بندی کردن را نمیپسندم
شما حتی اونقدر شجاعت ندارید که با اسم و آدرس دقیق انتقاد کنید
فقط چند کلمه ردیف میکنی و عبور میکنی
اما من بار و انرژی کلمات را درک میکنم
من اگه بخوام کلاس بزارم و شو اف کنم ، داشته های بهتری برای نمایش دارم
داشته هایی فراتر از ماشین و خونه و باغچه


این پاسخ را دادم

ولی انرژیم کلا از بین رفت