روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

کش و قوس شکوفه ها

سلام

روزگارتون قشنگ

سفر رفتنم که فعلا کنسل شد

گلودرد گرفتم اونم از نوع شدید

باز دوباره دادم به اون سمتی میرم که صدام بسته میشه


امروز صبح دیرتر از همیشه بیدار شدیم

دیروز خیلی خودمون را خسته کرده بودیم

دیرتر بیدار شدیم

با حوصله صبحانه خوردیم

خانم همسایه ی دفتر زنگ زد که بسته پستی داشتید و من تحویل گرفتم

برای همین لباس پوشیدیم رفتیم سمت دفتر

بسته پستی رنگهای میناکاری بود

برای خاله م سفارش دادم

خیلی مایل هستند که میناکاری یاد بگیرن

یه مقدار سبزی خوردن از باغچه آورده بودیم که بردیم برای خانم همسایه که زحمت تحویل بسته را کشیده بودند

بعد هم رفتیم یه کمی خرید مایحتاج خونه

وقتی رسیدیم خونه عطر آبگوشت مامان جان همه ی خونه را پرکرده بود

آبگوشت را خوردیم و مشغول تمیزکاری و مرتب کردن شدیم

من اتاق خودم

مامان جان یه گوشه ای از آشپزخونه

و ابنگونه یکی دیگه از روزهای اسفندماهی را به پایان رساندیم




پ ن۱: یه مقدار از شکوفه های درخت زردآلو ریخته  بودزیردرخت، جممعشون کردم و بردم برای پدرجان...


پ ن۲: یه کمی پوستم مشکل پیدا کرده بود

رفتم دکتر پوست

حالا یه مدت همش باید در حال زدن کرم و شستن صورتم باشم


پ ن۳: بساط میناکاریم را آوردم خونه

اسفند بی بهار

سلام

شب تون بخیر

دارم با گوشی مینویسم و پیشاپیش برای غلطها و تایپ نامناسب عذرخواهی میکنم


هوس زیارت کردم

حال دلم معلوم نیست

انگار باید برم توی نورها و زمزمه ها و هیاهوی یه حرم 

دارم کارهامو مرتب میکنم

اول هفته بعد

حضرت معصومه ...

زیاد نگذشته از روزی که اونجا بی دلیل اشک ریختم، تو دلم غوغا بود و نمیدونستم چه غوغاییه...


چند روز هست ننوشتم

 افکارم منظم نمیشه

چندین بار صفحه را باز کردم و باز هم نشد

حالا سعی میکنم هر صبح به بهانه ای مادر جان را با خودم همراه کنم

بیرون آمدن از چهاردیواری خونه خودش یه قدم بزرگ برای رهایی ذهن هست

این چند روز دکتر رفتیم

خرید کردیم

برای فسقلیا اسباب بازی خریدیم

براشون لباس خریدیم

برای مغزبادوم هدیه تولد خریدیم، تولدش اوایل فروردینه

راه رفتیم

حرف زدیم

خاطره بازی کردیم

با باغچه سرزدیم

سبزی چیدیم

سبزی کاشتیم

رفتیم بازار گل و گیاه، گل و گلدون تازه برای پدرجان خریدیم

توی خواب سفارش گل برای خواهرا داده بود، براشون گل خریدیم

و...

امروز ظهر هم توی راه برگشت تصادف کردیم

یه اتوبوس روی سرعت گیر از عقب زد به ماشینم

یه ضربه نسبتا محکم...

به خیر گذشت

ولی تقریبا از ساعت یک تا چهارونیم وقتمون را گرفت





پ ن۱: امسال برای خودمون و تراس هیچی گل نخریدم


پ ن۲: ذوق دیدن چندتا دوست وبلاگی را دارم

دوستایی که توی زندگیم مجازی نیستند


پ ن۳: به انرژی زیادی نیاز دارم


پ ن۴: پراکنده گویی هام را ببخشید



تقویم 1401

سلام دوستای خوبم

تقویم امسال را آماده کردم

امیدوارم به دردتون بخوره


اگه پرینت گرفتید روی برگه A4 از وسط به صورت عمودی برش بزنید

 هم فایل پی دی اف گذاشتم و هم به صورت عکس jpg


ادامه مطلب ...

رنج بسیار کشیدیم که بمانی و نشد...

سلام

روزتون زیبا

اسفند زیبا به نیمه رسیده

هوا دلپذیر و مطلوب شده

دیروز که یه بارون نم نم قشنگ هم داشتیم

ولی انگار نگاهم دیگه اونقدرها به زیبایی ها حساس نیست

میبینم ولی اون لذتی که قبلا میبردم را نمیبرم

آنچنان هم به زندگی حریص نیستم

اونطوری که با حرص و ولع زندگی را به آغوش میکشیدم ...

ولی هنوز زنده ام و این یعنی هنوز فرصت دارم و باید قدر لحظه ها را بدونم ...



نمیدونم چند روز هست که ننوشتم

اما میدونم که بیشتر درگیر مراسم و رفت و آمدهای مراسم سوگواری بودم

مراسم خاص برگزار نشد اما خانواده پدری ، خانواده بزرگی هست و خودمون توی خونه پدربزرگ دور هم بودیم

مراسم های معمول را برگزار نکردیم که کسی توی رودربایستی قرار نگیره

ولی خودمون همه بودیم

خونه نسبتا بزرگ

حیاط بزرگ

دوباره صدای خنده و جیغ وداد بچه ها این حیاط را پر کرده بود

شاید آخرین بار بود

بچه هایی که نزدیک سه سال قرنطینه شده بودند توی حیاط حسابی شیطنت کردند

سه تا فسقلی ما هم حسابی کیف کردند ، اولش که همشون از هم خجالت میکشیدند و یه کمی طول کشید تا یخشون باز بشه

ولی بعد حیاط پر شد از هیاهوی بچه ها

به رسم قدیم ترها گوشه حیاط یه جایی تک شعله گذاشتند و برنج را اونجا پختند

بعد از روز اول و دوم که غذا از بیرون میومد... بقیه ش را هر روز یکی آماده کرد

هم دور هم گریه کردیم و هم خندیدیم

جای پدرجانم خالی بود و هر چند دقیقه یکی یادشون میکرد

حلوا پختیم

تزئین کردیم

غذا بیرون دادیم

میوه بسته بندی کردیم

مراسم هفته سرمزار بود و پک های پذیرایی تهیه کردیم 

مراسم پدر من خیلی سوگوارانه و خیلی دردمندانه بود ... همش گریه بود و شیون

هر روز و هرساعت داشتیم گریه میکردیم

ولی مراسم پدربزرگ آرامتر بود

خنده و شوخی و سر به سر گذاشتنهای معمول را هم داشت

هرشب قبل شام جمع شدیم و دعا و قرآن دسته جمعی خوندیم

و دیشب آخرین شب بود ...






پ ن 1: خانم همسایه برام یه شال طرح دار و یه مقداری شکلات آورد

خواهش کرد شال مشکیم را عوض کنم

منم قبول کردم


پ ن 2: فشارهای عصبی مختلف گاهی کلافه ام میکنه

باید یه راه فراری پیدا کنم


پ ن 3: روزگار سخت هم میگذره...


پ ن 4: هر جمعه همون ساعتی که پدرجانم را از دست دادم میرم آرامستان

دیروز جمعه دهم بود...

باورش سخته

بارون نم نم میبارید

و یکساعت کلاه کاپشنم را کشیدم سرم و قرآن خوندم و اشک ریختم

حس میکردم پدرجانم کنارم هست ...

آرامش اون لحظه ها بینهایت بود

من و این جامه مشکیِ تنم میدانیم، خانه بی عطرِ پدر حالِ خرابی دارد

سلام

شنبه تون پر از انرژی


پنجشنبه صبح زودتر بیدار شدم

مغزبادوم خونمون بود و تب کرده بود

بردمش خونشون که مامانش ازش نگهداری کنه

خودم باید میرفتم یه سرکوچولو باغچه

قرار بود برای حرس درختای انگور یکی بیاد و نیاز به قیچی باغبانی پدرداشت که باید براش میبردم

بعد هم اومدم سمت دفتر

رسیده و نرسیده عموجانم بهم زنگ زد و خبر داد که پدربزرگ هم پرکشید....

انگار توی مغزم یه چیزی عین زنگ ناقوس کوبیده میشد

یه چند دقیقه ای نشستم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم

بعدش راه افتادم سمت خانه پدربزرگ

من اول از همه رسیدم

بعدش زن عمو و دخترعموها و بعدترش هم عمه و دخترعمه و ...

مشغول تمیزکاری شدیم

تصمیم براین شد که با توجه به اینکه یکی از عمه ها خونشون شمال هست و یکی دیگه رفته بود دهات یه سری به نخلستانشون بزنه خاکسپاری موکول بشه به جمعه...

تمیزکاریها را انجام دادیم و رفتیم سمت خونه

سریع ناهار خوردم و راهی آرامستان شدم

مامان جان را به خاطر چشماشون با خودم نبردم

خانه ابدی پدربزرگ نزدیک خانه ی پدرجانم هست ... مشغول کندن زمین بودند....

چای بردم و کیک

و بعد نشستم کنار پدرجانم

یکی یکی همه اومدند و رفتند و ...

جمعه هم از صبح راهی مراسم تشییع و خاکسپاری شدیم

عزادار بودیم...

همه چیز سخت بود...

و حالا عزادارتر و سخت تر...

پدربزرگ 90 سال داشتند ... از کهولت سن فوت شدند

موقع خاکسپاری و عزاداری همه مون باز برای پدرمن عزاداری میکردیم... انگار داغ دلمون باز تازه شده بود

عمه ها بیشتر داغدار برادرشون بودند و این داغ تازه خیلی سخت بود...




پ ن 1: امروز صبح زود به رسم خودمون قبل از طلوع آفتاب رفتیم آرامستان

چه آرامشی داشت


پ ن 2: اولین شکوفه های امسال را امروز دیدم

توی راه که میومدم

همونجایی که هرسال اولین شکوفه ها سر و کله شون پیدا میشه

همه چیز مثل قبله ... چرا در دل من اینهمه آشوبه؟


پ ن 3: ما داشتیم برای رفتن به مسافرت طولانی آماده میشدیم

بخاطر همین یه عالمه دارو خریده بودیم برای پدرجانم

امروز این داروها را تحویل یه داروخانه دادم تا هرنیازمندی که مراجعه کرد بهش تحویل بدن


پ ن 4: چیزی که این میان از همه بیشتر عذابم میده ، زندگی به هم ریخته خواهرمه....




صدای گنجشکهای بازیگوش

سلام

روزتون زیبا و پر از نور

هوای بهاری آدم را به پرواز در میاره

حتی اگه یه غم بزرگ توی دل آدم خونه داشته باشه ، نباید باعث بشه که چشمای آدم به روی زیبایی ها بسته بشه

زیبایی های دنیا هنوز وجود دارند

خداوندی هست که موهبت زندگی کردن و نفس کشیدن را بهم داده

خداوندی که یه عالمه نعمت و یه عالمه چیزهای خوب برام آفریده

خداوندی که توی سختی ها کنارم بود

هزاران بار بغلم کرد

هزاران بار حس کردم که دستام توی دستاشه

اگه اتفاقی افتاده که خوشایند دل من نیست دلیل نمیشه که چیزی از مهربانی و لطف خدا به من کم شده

یقینا حکمت و صلاحی پشت تمام این ماجراها هست

هرطوری شده پنجره های دلتون را باز کنید

صدای قشنگ گنجشکها... این هوای لطیف ... اینهمه جوانه و زیبایی را حیف هست که از دست بدیم

همیشه معتقد بودم اسفند یک فصل جداگانه هست

یک فصل بینظیر و بی بدیل

شاید مثل هرسال شوق و شور ندارم ولی هنوز زنده ام و تا زنده ام زیبایی ها را چشمام میبینه....




خیلی هاتون منو میشناسید

همیشه سعی خودم را کردم که خیلی متعادل باشم

نه از این ور بوم بیفتم نه از اون ور

البته که آدمیزاد هست و یه جاهایی چشماش اشکالات خودش را نمبینه

این مواقع هست که دوستای آدم ، دور و بریها باید به دادش برسن و بهش گوشزد کنند

خلاصه که من سعی میکنم حد تعادل را داشته باشم

حالا تا چه حد موفقم یه برداشت نسبی هست...

من از اون حامیهای سینه چاک محیط زیستی نیستم

ولی تا جایی که عقل و دانش خودم بهم اجازه میده سعی میکنم از مصرف گرایی به نفع محیط زیست خودداری کنم

خیلی وقتا هم توی مصرف به خصوص پلاستیک حساس تر عمل میکنم

خیلی از وسایل مصرفی اطرافم را تا جایی که امکانش هست حفظ و نگهداری میکنم با همین ایده که هرکسی باید به سهم خودش مراقب محیط زیستش باشه

همونطوری هم که میدونید از اون دسته آدمهای حامی حیوانات نیستم

ولی نه خودم آزاری به حیوانات میرسونم و نه اجازه میدم در اطرافم این اتفاق بیفته

کما اینکه نظرات خاص خودم را هم دارم در برخورد با حیوانات به خصوص حیوانات خیابانی...

خلاصه که دیروز چند تایی از پمپ ها و وسایل میناکاریم را خودم تعمیرکرده بودم که استفاده بیشتری بشه ازش کرد و با خنده و مسخره یکی از دوستانم روبرو شدم

باهاش در این مورد حرف زدم

میخواست منو مجاب کنه که منم مصرف گرایی اشتباه دارم که البته من خودم اینو قبول داشتم و اصلا نیاز به توضیحات نبود

ولی بهش گفتم هرکسی میتونه حداقل یک قدم کوچیک هم شده برداره و همین قدمهای کوچیک کوچیک آدم را به مقصد نزدیک و نزدیک تر میکنن

یادمون نره قبلا هم در مورد خرده عادتها با هم حرف زدیم

حالا هم قدم های کوچولو همون خرده عادتها را ایجاد میکنند

با همین قدم های کوچولو ولی همیشگی به سمت بهتر شدن بریم





پ ن 1: جراحی چشم مادرجان خوب پیش رفت

و فعلا در دوران نقاهت هستند


پ ن 2: مهربونی آدمهای دور و برم همچنان وجود داره و این منو دلگرم میکنه


پ ن 3: خیلی ریزریز و آروم دارم روی تقویم کار میکنم


پ ن 4: دلخوشم به خاطرات... به عکسها...

ولی هنوز اونقدر شجاعت ندارم که برم سراغ فیلم ها و صداها...


پ ن 5: باید حرف بزنم

بازم لبریز شدم از کلمه

پروسه درمان

سلام

روزتون بخیر


بهار چقدر نزدیک شده

امسال از رسیدن بهار انگار وحشت دارم

فصل زمستون...

امروز صبح که نشستم پشت سیستم صدای گنجشکها بهم نوید رسیدن بهار را داد

بهاری که توی راهه و منی که با دیدن هرجوانه دلم میلرزه...

خدا خودش بهم کمک کنه

به هممون



بعد از قصه های دراز پدرجانم ، انگار یه حس بدی به بیمارستان رفتن و ... داشتم

اما به خاطر اون عمل جراحی خواهرجان که توی فاصله کمی از فوت پدررخ داد، مجبور شدم خودم را جمع و جور کنم

چاره ای نبود

انگار آدمیزاد با قصه های جورواجوری که به دکتر و درمان همراهه، گره خورده

دیروز مادرجان را بردیم چشم پزشکی

و تشخیص جراحی برای آب مروارید بود

نوبتی که دکتر تعیین کرد برای فردا صبح هست

میدونم عمل سختی نیست ولی ته دلم یه دلشوره ای وجود داره ...





پ ن 1: میناکاریها دلخوشی های رنگی این روزهامه 


پ ن 2: یادم هست که باید تقویم رنگی رنگی براتون درست کنم

میدونم داره دیر میشه و میخواین پرینت بگیرید

ولی به زودی دست به کار میشم