روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

نامه شماره 10 - لطفا شما این نامه را نخونید




پ ن 1 : چاووشی داره میخونه : 

رفیقم کجایی ؟ دقیقا کجایی ؟ کجایی تو بی من ؟ تو بی من کجایی؟

یه دنیا غریبم ، کجایی عزیزم؟ نگو دل بریدی خدای نکرده...... بیا زخم هام را یه جوری رفو کن

پ ن 2 :  دردهای روحم چکیده میان شانه هام و دست و شانه هام درد میکنه

پ ن 3 : من روحیه ی خودم را خوب میشناسم، باید عاشق باشم تا بتونم زندگی کنم

پ ن 4 : دردی که منو نکشه حتما منو قوی تر میکنه....



 این زندگی مطلوبیه که من دنبالشم؟

این تنهایی بی مرز؟

من امروز یکی از بدترین روزهای عمرم را گذروندم 

میپرسی کجا؟

توی دادگاه ..... توی اون محیط منفور.... توی یکی از سردترین نقطه های زمین.... جایی که بی مهری عصیان کرده

گوشیم را گذاشتم روی ویبره و گذاشتم توی جیبم و انگشتهام را دورش حلقه کردم

دلم میخواست این لحظه های تلخ و زهر با صدای تو آروم بشن

دلم میخواست زنگ بزنی و بگی کجایی که ازت خبری نیست

دلم میخواست به کسی هر که روز صبح قبل از ساعت هشت بهت سلام میکنه ، صبح بخیر میگه ، بگی که امروز جاش خالی بوده

دلم میخواست میفهمیدی ساعتهاست که نیستم

اما نه

تو حتی حس نکردی که من جایی در میان فشار دیوارها دارم خردمیشم

حس نکردی قلبم یخ زده

حس نکردی دستهام به دستهای گرم نیاز دارن

من دلم را به چیه این زندگی لعنتی خوش کردم

وقتی اون پرونده ی لعنتی چندین ساله را جلوی چشمام ورق میزدن و من یاد تار به تار موهایی که سفید شد می افتادم ، تو یادم نیفتادی

پدرم اولین کسی بود که عدم حضورم را حس کرده بود ، زنگ زد ، تو نبودی، پس جواب ندادم

خواهرم نفر بعدی بود ، باز تو نبودی ، باز جواب ندادم

للی زنگ زد، جواب ندادم

و لی تو نزدی

تو اصلا نفهمیدی اونیکه هر روز با صدای تو زندگی میکنه امروز کجاس

تو به خودت نگفتی دختری که روزی صدبار زنگ میزنه الان کجاست که خبری ازش نیست

من اگر بمیرم تو آخرین کسی هستی که میفهمی

من اگر جایی گیر بیفتم تو آخرین کسی هستی که به یادم میاری

من تحمل ندارم

از تحمل من خارجه

دیگه حرفات قشنگ نیستن

دیگه حرفات آرومم نمیکنن

دیگه حتی سعی نمیکنی اشک چشمام را پاک کنی

من خسته تر از همیشه ام

من از پا افتاده ام

من نمیخوام ذره ذره عشقم از دستم بره

مگه خدا منو آفریده برای باختن

مگه خدا منو خلق کرده برای از دست دادن

من حتی شکایت نکردم ولی تو شاکی شدی

من سکوت کردم تو غر زدی

من اشک ریختم و تو رفتی که استراحت کنی

و من خسته تر از همیشه ام

و من از پا افتاده ام

و بعد از گذشتن سیزده سال ، دیگه رفتن به دادگاه از توان من خارجه

دیگه شونه های من نمیخواد این بار را به دوش بکشه

من باید این بار را یه جایی روی زمین بزارم

من باید یه جایی از این فشار خارج بشم

من باید عین بقیه ی آدمها خونه و زندگی داشته باشم

من دلم بچه میخواد

من دلم آرامش میخواد

من از اینهمه گدایی کردن عشق از تو خسته شده ام

من نمیخوام یه روزی یه گوشه بمیرم و تو حتی نتونی دستام را قبل از مرگ بگیری

من نمیخوام اینجا باشم

من این خوشبختی مجازی را نمیخوام

نظرات 4 + ارسال نظر
مبی پنج‌شنبه 5 آذر 1394 ساعت 01:01 http://inthisworld.blogsky.com

عزیزم...
درک میکنم چی میگی

مبی پنج‌شنبه 5 آذر 1394 ساعت 14:33 http://inthisworld.blogsky.com

بیا و از خودت بگو گندم من...ما اگر حرف نزنیم میمیریم. بیا حرف بزن...

چشم

تبسم سه‌شنبه 10 آذر 1394 ساعت 20:26 http://tabasomshadi.blogsky.com

:**********
برات دعا می کنم عزیزم
انتظار خیلی سخته
خیلی زیاد :***

ح مثل ... دوشنبه 16 آذر 1394 ساعت 09:21

من خوندمت و خوندمت . نمیدونم چی بگم . حالهای مشترکی با تو دارم . دردت رو احساس میکنم . خدا عاقبت بخیر مان کنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد