روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

رنج بسیار کشیدیم که بمانی و نشد...

سلام

روزتون زیبا

اسفند زیبا به نیمه رسیده

هوا دلپذیر و مطلوب شده

دیروز که یه بارون نم نم قشنگ هم داشتیم

ولی انگار نگاهم دیگه اونقدرها به زیبایی ها حساس نیست

میبینم ولی اون لذتی که قبلا میبردم را نمیبرم

آنچنان هم به زندگی حریص نیستم

اونطوری که با حرص و ولع زندگی را به آغوش میکشیدم ...

ولی هنوز زنده ام و این یعنی هنوز فرصت دارم و باید قدر لحظه ها را بدونم ...



نمیدونم چند روز هست که ننوشتم

اما میدونم که بیشتر درگیر مراسم و رفت و آمدهای مراسم سوگواری بودم

مراسم خاص برگزار نشد اما خانواده پدری ، خانواده بزرگی هست و خودمون توی خونه پدربزرگ دور هم بودیم

مراسم های معمول را برگزار نکردیم که کسی توی رودربایستی قرار نگیره

ولی خودمون همه بودیم

خونه نسبتا بزرگ

حیاط بزرگ

دوباره صدای خنده و جیغ وداد بچه ها این حیاط را پر کرده بود

شاید آخرین بار بود

بچه هایی که نزدیک سه سال قرنطینه شده بودند توی حیاط حسابی شیطنت کردند

سه تا فسقلی ما هم حسابی کیف کردند ، اولش که همشون از هم خجالت میکشیدند و یه کمی طول کشید تا یخشون باز بشه

ولی بعد حیاط پر شد از هیاهوی بچه ها

به رسم قدیم ترها گوشه حیاط یه جایی تک شعله گذاشتند و برنج را اونجا پختند

بعد از روز اول و دوم که غذا از بیرون میومد... بقیه ش را هر روز یکی آماده کرد

هم دور هم گریه کردیم و هم خندیدیم

جای پدرجانم خالی بود و هر چند دقیقه یکی یادشون میکرد

حلوا پختیم

تزئین کردیم

غذا بیرون دادیم

میوه بسته بندی کردیم

مراسم هفته سرمزار بود و پک های پذیرایی تهیه کردیم 

مراسم پدر من خیلی سوگوارانه و خیلی دردمندانه بود ... همش گریه بود و شیون

هر روز و هرساعت داشتیم گریه میکردیم

ولی مراسم پدربزرگ آرامتر بود

خنده و شوخی و سر به سر گذاشتنهای معمول را هم داشت

هرشب قبل شام جمع شدیم و دعا و قرآن دسته جمعی خوندیم

و دیشب آخرین شب بود ...






پ ن 1: خانم همسایه برام یه شال طرح دار و یه مقداری شکلات آورد

خواهش کرد شال مشکیم را عوض کنم

منم قبول کردم


پ ن 2: فشارهای عصبی مختلف گاهی کلافه ام میکنه

باید یه راه فراری پیدا کنم


پ ن 3: روزگار سخت هم میگذره...


پ ن 4: هر جمعه همون ساعتی که پدرجانم را از دست دادم میرم آرامستان

دیروز جمعه دهم بود...

باورش سخته

بارون نم نم میبارید

و یکساعت کلاه کاپشنم را کشیدم سرم و قرآن خوندم و اشک ریختم

حس میکردم پدرجانم کنارم هست ...

آرامش اون لحظه ها بینهایت بود

نظرات 6 + ارسال نظر
الی شنبه 14 اسفند 1400 ساعت 10:46 https://elimehr.blogsky.com/

قربون دلت تیلو جانم
چقدر دوست داشتم پیشت بودم و کنار هم حرف میزدیم و قدم میزدیم و سکوت میکردیم و.....
حال دلت خوب میشه، آروم تر میشی و من ذوق میکنم

الی تو به قدر کافی منو شرمنده محبتت کردی

در بازوان شنبه 14 اسفند 1400 ساعت 11:52

تیلو جانم تسلیت می‌گم عزیزدلم
دیگه آدم کلمه پیدا نمی‌کنه یه وقتایی:((

خودمم کم آوردم

نیلو۲ شنبه 14 اسفند 1400 ساعت 22:13

سلام خانم تیلوی عزیز
پدرجانم نوشتنتون قلبم رو یهویی خالی میکنه و تنگ.
دختر صبور و مهربون روزگارت بی تنش و استرس باد. شک نکنید که پدر جان پیشتون هست.من تا سالها تو خیلی مشکلاتم که نیاز به تصمیم گیری داشتم خواب بابا رو می دیدم و راهنماییم می کرد. و بسیار عجیب بود.

سلام نیلوی نازنینم
ای وای من... خودم هم به شدت دلتنگشونم
خدا رحمت کنه پدربزرگوارتون را

جازی شنبه 14 اسفند 1400 ساعت 22:21

با سلام
با عرض تسلیت مجدد ، این قافله همچنان درحرکت است و در منزل عزیزانی می روند و تعدادی اضافه می شوند در این بین کسانی که ره توشه برداشتند خوشحال ترند خدا را شکر پدر جان اهل داد و دهش بودند و این دهش و بخشش بطور قطع و یقین همراه و ره توشه اش خواهد بود. همه رفتنی هستیم اما کسانی که نام نیک و فرزندان نیک و دنبال روزی حلال بودند سرافراز و خوشبخت هستند. چهار صباح بیشتر و کمتر همه می روند اما چون پدر بزرگوارتان مردی بودند که هم نام نیکش ماندگار است و هم فرزندان خوبی تربیت کرده نامش و یادش همواره ورد زبان هاست و پسوند اسمش خدا بیامرز و پیشوند نامش زنده یاد است

سلام دوست خوبم
متشکرم
شما همیشه به من لطف داشته و دارید

zahra یکشنبه 15 اسفند 1400 ساعت 07:43

سلام خدارحمتشون کنه قطعا خیلی سخته اما.....
این نیز بگذرد هرچند خیلی سخت.
ان شاءالله امام زمان خودشون پشت وپناهتون باشن

سلام به روی ماهتون
انشاله که امام زمان پناه هممون باشن

خانمی یکشنبه 15 اسفند 1400 ساعت 10:41

تیلوی عزیزم میخونمت و نمیدونم چی بگم اصلا من آدم بدیم انگار برای دلداری دادن
خدا پدر مهربونت رو رحمت کنه و همینطور پدربزرگ عزیزتو

همین که میخونی و بهم سر میزنی از مهربونیته

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد