ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
سلام
شبتون بخیر
تقریبا یک روز در میان با مادرجان به باغچه سر میزنیم
هوا گرم شده و نیاز به آبیاری بیشتر شده
علف های هرز هم رشد سریعتری دارند
خلاصه که لابلای کارها سعی میکنیم یک روز در میان دو سه ساعتی وقت بزاریم
دیگه باغچه صفا نداره
بخاطر مادرجان تلاشم را میکنم
اما دیگه خبری از اون شور و شوق و هیجان نیست
دیگه کسی اونجا نمیاد
دیگه مثل وقتی پدرجان بود کسی فواره ها را باز نمیکنه تا گنجشکها بیان آب بازی کنند
در ساختمان اونجا را هم که کلا مدتها بود که باز نکرده بودیم، از راه میریم مشغول کار میشیم و سبزی میچینیم و بعد هم برمیگردیم
ولی امروز، مجبور شدم در را باز کنم و برم توی ساختمان
انگار زمان اونجا متوقف شده بود
انگار همه چی توی تابستان پارسال ایستاده بود
بلوز سبز چهارخونه ای که پدرجان اونجا میپوشید به رخت آویز، آویزان بود
ستاره های قندی که برای تولد پدرجان، با دختر عموها بردیم اونجا و کیک را تزئین کردیم و تولد گرفتیم توی یه پلاستیک کنار میز بود
روی میزها غبار گرفته بود
اون ملافه ی کتانی که پدر پهن میکرد روی کاناپه و جلوی کولر میخوابید، هنوز روی کاناپه پهن بود
انگار گلهای نلافه هم مثل من هنوز منتظر بودند
دمپایی های پدر کنار اتاق بود
لیوانی که مخصوص خودش بود و آب و یخ میریخت داخلش و میزاشت روی میز کنار دستش، هنوز روی میز عسلی کنار مبل بود
انگار در و دیوار زار میزد
با چشمام دنبال نشونه ها میگشتم
کنار اون کاناپه که پدر دراز میکشید، یه جایی روی زمین مینشستم و نقش های مینا را روی سفال میکشیدم، پدرجان برام اونجا با دستای خودش پتو پهن کرد و مخده گذاشت که تکیه بدم، مداد و کاغذ و طرحهام هنوز همانجا بود
باورش سخته
ولی زمان اونجا متوقف شده بود
من دنبال پیچگوشتی میگشتم، اونقدر کمد وسایل پدر منظم بود که گفتنی نیست
در کمد را باز کردم
همه چی با ترتیب همیشگی پدرجان سرجای خودش بود و بغض و اشک اجازه نداد که چیزی را جابجا کنم...
فقط نگاه کردم
دنبال خاطره ها گشتم
اون بطری همیشگی که مخصوص پدر بود هنوز تو یخچال بود
خدایا...
همه چی سرجاش بود، فقط پدرجانم نبود
نگاهم پر شد از جای خالی پدر ....
بلوزش را بغل کردم و بو کشیدم
نباید خودمون را گول بزنیم دیگه اثری از بوی پدر جانم نیست
اون بلوزی را که روزهای آخر تنش بود اویزان کردم به رخت آویز اتافم
یه بلوز پاییزه با جنس ضخیم، صورتی رنگ با خط های آبی روشن...
کاش میشد به جای بلوزش گاهی خودش را بغل کنم
دلتنگم
برای دستایی که روزهای آخر هزار بار بوسیدم
برای آخرین بارهایی که منو بوسید و من نمیفهمیدم اینها آخرین محبتهای پدرانه عمرم هست
خیلی دردناکه
امروز پا گذاشتن توی اون ساختمان قلبم را فشرد....
پارسال همچین زمانی باغچه پر بود از حضور پدرجانم و آدمهایی که با لبخند و شادی دور و بر پدرجان بودند....
قدر لحظه ها را بدانیم...
قدر عزیزامون را...
ی نقطه از قلبم شکست تیلو جان….
گاهی قلبم از نبودن پدرجانم می ایسته
خدارحمتش کنه تیلوجانم
چقدر سخت و دردناکه این غم
چقدر سخته یتیم شدن هرسنی که باشه
روحشون شاد و در آرامش
سلام.
روانشون شاد باشه.
چقدر سخت بوده برات، عزیزم.
قلبم به درد اومد.
منو شریک غم هات بدون عزیزم
چقدر اشک ریختم . روح پدر جانتان در آرامش و جایگاهشون در بالاتریت جایگاه بهشت
سلام تیلوخانم خدا صبرتان دهد و ان شاالله روح پدر عزیزتان در ارامش و شادی باشد که هست پا به پای نوشته هایتان گریه کردم خیلی خیلی سخت هست ٱمان از بی پدری ٱمان از بی کسی که
سلام دختر عموجان
روح پدرجان غرق در آرامش
منو تو غم خودت شریک بدون
میخونمت دختر عمو
قلبم فشرده شد ازین حجم دلتنگی
خدا صبرت بده
چقد سخته تحمل جای خالی عزیزان
حق داری خیلی سخته
امیدوارم صبرتون بیشتر از غمتون بشه و این روزها بگذره
چشام پر اشک شد .غمی سنگین رو سینه م نشست .انقدر نبود پدر را روشن توضیح دادی رشته رشته وبند بند وجودم کنده شد .احساس کردم پابه پات به اون ساختمون وارد شدم .من بمیرم برای دلت روح پدر در ارام ترین حالت ممکن در اغوش خدا ..مرگ پایان کبوتر نیست .روح بابا اونجا جاریه ،تورو دیده وبرای ارامشت دعا کرده ....اللهم صل علی محمد وال محمد .هدیه به روح بابای مهربون تون
چه تلخ نوشتی... چه تلخ اما واقعیت
نور به قبرشون بباره...
خدا روح پدرت رو شاد کنه تیلو جان...
حست توی نوشتت لبریز بود...
وای
تیلو جان عزیزم
حق داری خیلی سخته
این احساس رو خوب میفهمم که انگار زمان متوقف شده بود. یعنی همه مثل قبله، انگار که چیزی عوض نشده ، جز اینکه ....
با سلام
در این غروب پنجشنبه روح همه پدران اسمانی خصوصا این سید بزرگوار شاد .
تیلو جان به خدا در اکثر موارد احساس می کنم که از زبان من داری صحبت می کنی احساس و ادراک خیلی نزدیکی داریم عین این احساس برای من هم رخ داد حدود دو سه هفته بعد از فوت پدر در صندوق فلزی که وسایل شخصی در ان داشت را باز کردم اشک ارام ارام از کونه هایم سرازیر بود . ماشین موزر اصلاح ، دفترچه پس انداز ، و ... در ان بود که طاقت نیاوردم و سریع در ان را بستم و از اتاق خارج شدم . اخرین کت و شلواری را که خودم براش خریده بودم هنوز استفاده نکرده بود نگاهش کردم و بوسیدمش بیرون امدم بعد ها برادرم برای یادگاری با خودش بردش . امروز تک تک کلمات و جملاتت را با عمق جان درک کردم و حس و خال خودم را تکرار کرده بودی اما همه ان خانه قدیمی روستا را که در خال تخریب شدن بود خراب کردیم و دیوار تازه کشیدیم و خاطرات پنجاه و چند ساله ام نیز محو و نابود شد و احساس می کنم روح پدر از این کارم شاید ازرده باشد و از او خجالت می کشم و انتظار بخشش دارم . تمام شب ها به نیت دیدن و بخشش او می خوابم اما مدتی است که به دیدنم نمیاد شاید ازم دلگیر باشد هر چه باشد عمر هفتاد ساله اش را در ان گذرانده بود
قلبم
وای که گاهی چقدر این نبودن و نداشتن تو چشم میاد و چقدر قشنگ تعریف کردی انگار باهات تو اون خونه قدم زدم ... جاشون سبز و یادش گرامی ... خدا به دلت صبر بده
انگارغمی سنگینترازفقدان پدرومادرنیست،ریشه دارترین وعزیزترین کسان آدم...آخ که چه کشیدی ازرودررویی باخاطره اش ونبودنش...روحشون شاد.