روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

عمر گران می گذرد خواهی نخواهی

سلام

روزتون زیبا

شنبه تون پر از خیر و برکت

تا اومدم بیام سراغ وبلاگ روز از ظهر هم گذشت


باید یه عالمه بنویسم

البته عکسها را زودتر براتون ارسال کردم

آدرس پیچم را هم میزارم برای اون دوتا دوست عزیزم که ازم درخواست پیچ کرده بودن... نیاز به خصوصی نبود عزیزانم

یه پیچ موازی همین وبلاگ توی اینستاگرام داریم ....

tilotilomaniya1402




از روز یکشنبه بگم که راه به راه رفتم باغچه دنبال مادرجان

بعد هم رفتیم دنبال مغزبادوم و بردیمش خونه مون

تا شب اونجا بود و کمک کرد تا چمدان ببندیم

لباسهای نخی و رنگی رنگی را برداشتیم

سشوار و حوله و شامپو

شارژر و کتاب

دمپایی و کفش

خلاصه که یه چمدان بستیم

آخر شب بابای مغزبادوم اومد دنبالش و رفت خونشون

صبح هم 7 بیدار شدم و دوش گرفتم و آماده شدم و رفتیم سمت خاله و دختر خاله

ما 4 تا توی یه ماشین

5 تا خانم دیگه هم تو یه ماشین دیگه

رفتیم سمت سامان

فاصله تا اصفهان زیاد نیست

یک ساعت و ربع بعد توی ویلا بودیم

هوای خنک و باور نکردنی

میز و صندلیهایی که ماله ایوان بود را آوردیم و چیدیم دور هم 

دوتا از خانم ها دوست مشترک خاله و مامان بودن

ولی من تا حالا ندیده بودمشون

نشستیم به حرف زدن و تا حدی آشنا شدن

خیلی زود صمیمی شدیم و حرفها گل انداخت

یکی از خانم ها که مسئولیت پخت و پز را به عهده گرفته بود ، مواد عدس پلو را آماده کرده بود و خیلی زود بساط ناهار راه افتاد

مامان منم سالاد درست کردند

توت هم از باغچه برده بودیم  و زودی رفتیم سراغ توت ها

من و الاله (دخترخالم) رفتیم بیرون و لابلای درختها و سرسبزی ها یه کمی قدم زدیم

یه جوی آب بزرگ هم در نزدیکیمون بود

البته جایی که بودیم خیلی توی ارتفاع بود و پیاده روی خودش یه مدل کوهنوردی محسوب میشد

در حال راه رفتن بودیم که چشمم افتاد به درختهای سماق... البته هنوز فصلشون نبود و آماده برداشت نبودند

اما دیدن سماق همان و خم شدن همان و افتادن عینکم توی آب همان...

زودی کفشام را درآوردم و پاچه های شلوار را دادم بالا و رفتم سراغ عینک

این همون عینکی بود که دو سال پیش آقای دکتر روز تولدم برام خرید... با یه عالمه خاطره

عینک را سریع از آب درآوردم ولی رنگ عینک جیوه ای خوشگلم ، پریده بود

غصه خوردما

ولی توی آب یخ رفتن همان و شروع دردهای گردن و کتف هم همان

ولی دیگه شده بود...

برگشتیم سمت ویلا و ناهار خوردیم و باز نشستیم دور هم

تا عصر حرف زدیم و عصری رفتیم سمت پل زمان خان

هوا بینظیر

ما توی تمام مدتی که اونجا بودیم اصلا کولر روشن نکردیم

شبها هم زیر پتو میخوابیدیم و هوا سرد بود

به راحتی 12 تا 15 درجه اختلاف دما با اصفهان داشت

شب هم آش ماست خوردیم

سه شنبه حوض وسط ویلا را پر از آب کردیم و یه کمی آب بازی کردیم

آب بازی همان و تشدید دردهای دست و کتف همان

در حدی که دیگه برای اینکه صدام در نیاد و بقیه متوجه دردها نشن مجبور بودم هم سه ساعت یه مسکن بخورم

سه شنبه ظهر هم آشپزگروه برامون چلومرغ پخته بود

سه شنبه عصر هم باز رفتیم توی شهر سامان و دور زدیم و بستنی خوردیم

شام هم اضافه های غذای چند روز را خوردیم تا یخچال خالی بشه

چهارشنبه صبح زودتر از همه بیدار شدم و توی ایوان نشستم و یه نفس کتاب خوندم

ناهار هم ماکارونی خوردیم

چهارشنبه هم عصر باز رفتیم سمت قسمتهای جنگلی و مجبور شدیم به عالمه از مسیر را از توی آب رد بشیم ....

دردهای شدید کتف و گردن و شانه امانم را بریده بود

برگشتیم ویلا برای شام کتلت داشتیم

فردا صبح هم هرچی توی یخچال مونده بود را گذاشتیم وسط میز

مثل هرروز صبح املت و تخم مرغ درست کردن

هرچی پنیر و مربا هم مانده بود آوردن

و آخرین برش های هندوانه را هم آوردیم

و اینگونه یخچال خالی شد


مادرجان مسئول سالاد بودند و هر وعده برامون سالاد درست میکردند

من سه دفعه ظرفها را شستم

هرکسی به نوبه خودش یه کاری انجام میداد

و این خیلی خوب بود

طالبی و هندوانه هم توی مسیر خریدیم و باخودمون بردیم

چیس و تخمه فراوان هم برده بودیم

درختهای توی ویلا هم آلو و زردآلو داشتند که میچیدیم و میخوردیم

مادرجان هم خیار و توت و گیلاس آورده بودند

در نهایت هم همه خرجها حساب شد و تقسیم بر تعداد...

یخچال را خالی کردیم و شستیم

جارو برقی زدیم کل ویلا را

تی کشیدیم

توی سرویس های بهداشتی شوینده ریختیم

پرده ها را کشیدیم

شیرهای آب را چک کردیم

و در را قفل زدیم و برگشتیم



توی مسیر قرار بود یه جای سرسبز توقف کنیم

ولی وسط راه همسر یکی از خانم ها زنگ زده بود و کار فوری داشت و اینگونه شد که یه ساعته رسیدیم به اصفهان

هرکسی رفت سمت خودش

خاله جان و آلاله را گذاشتیم دم خونشون

با مادرجان رفتیم خونه و لباس عوض کردیم و رفتیم باغچه

سه ساعتی باغچه بودیم

عموجانم در حال راه اندازی یک مغازه فست فود بودند که زنگ زدند و یه مقداری منو و تراکت میخواستن چاپ کنن

مادرجان را رسوندم خونه و بدو بدو اومدم سمت دفتر

با عموجان دوساعتی دفتر بودیم و کارها را راه انداختیم و هلاک رفتم خونه

ساعت نزدیک 4 بود

ناهار خوردم و با دردهای شدید خوابیدم

ساعت نزدیک 7 بود که خواهر و مغزبادوم و باباش اومدن یه سری بهمون زدند

بعدش رفتم برای افتتاحیه فست فود عموجان

یه همبرگر هم خریدیم و اومدم خونه و با مادرجان خوردیم

مسکن خوردم و رفتم توی تختم

ولی از درد به خودم پیچیدم و نمیشد که بخوابم برای همین نشستم به کتاب خوندن

جمعه صبح بیدار شدم

مادرجان چمدان را باز کرده بودند

لباسهای شستنی را ریختیم توی ماشین

جمع و جور کردیم

اتاقم را تمیز کردم و گردگیری کردم

ولی درد امانم را بریده بود

دیگه در حدی که فقط میتونستم بایستم و نه میتونستم دراز بکشم نه به راحتی بشینم

برای بعد از ظهر قرار گذاشته بودیم که بریم خونه ی دایی مادرجان

دختر و نوه شون از خارجه اومده بودند و باید میرفتیم سرمیزدیم

ولی من اونقدر درد داشتم که تصور بیرون رفتن هم برام سخت بود

باز دوش گرفتم بلکه بهتر بشم

ولی دقیقه به دقیقه بدتر میشدم

لباس پوشیدم و آرایش کردم و اومدیم بیرون

جلوی شیرینی فروشی ایستادیم

خاله میخواست شیرینی بخره

مامان جان هم گز

ولی من توان پیاده شدن نداشتم

رسیدیم مهمونی و با میزبان دست دادیم و همشون گفتند چرا اینقدر داغی... از درد تب کرده بودم

هی پرسیدند چرا مثل همیشه نیستی و شلوغ نمیکنی

دیگه مجبور شدم بگم که درد دارم و ...شرح ماجرا

زن دایی مادرجان گفتند من برات یه مسکن میارم

یه مسکن که گویا دست ساز بود

خواهرشون سوپروایزر بیمارستان هستند و گویا دوستشون داروساز

این دوست داروساز یه مسکن دست ساز براشون درست کرده بود برای دردهای میگرنی

مسکن را خوردم و 5 دقیقه بعد به آلاله گفتم دیگه درد ندارم

گفت داری به خودت تلقین میکنی

ولی باور کردنی نبود

درد رفت که رفت ...

مگه میشه ؟؟؟؟؟؟

اولش آروم شدم

بعد شروع کردم به شلوغ بازی

مهمونها هم هی زیاد و زیادتر شدند

فامیلهایی که آخرین بار توی مراسم فوتی دیده بودیمشون و تقریبا 6 ماهی بود هم را ندیده بودیم

گفتیم و خندیدیم

زن دایی جان آش و دلمه درست کرده بودند برای عصرانه

ولی دیگه تا موقع خوردن رسید ساعت نزدیک 10 شب بود

دور هم خوردیم و خندیدیم

شیرینی های خونگی

شربت سکنجبین که با آب گازدار و سیروپ لیمو خیلی خیلی خوشمزه شده بود

و یه عالمه نان پنجره ای ....

تا آخر شب اونجا بودیم

ساعت 12 بود از اونجا اومدیم بیرون

عموجان زنگ زد گفت امروز بهم سرنزدی

گفتم نیم ساعت دیگه پیشتم...

و اینگونه شد که تا ساعت 1 و نیم نصفه شب اونجا دور هم بودیم

به عموی راه دور زنگ زدیم و تصویری حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم




امروز صبح مادرجان گفتند نرو باشگاه

ولی من صبح که بیدار شدم پر از انرژی بودم

صبحانه را خوردم

یه دونه هم کپسول کلاژن

شلوار ورزشیم را پوشیدم و رفتم سمت باشگاه

باز زود رسیده بودم

رفتم پیاده روی

برگشتم و یه ساعت کامل ورزش کردیم

به مربی از دردها گفتم و ایشون یه کمی ماساژ دادند و یه چند تا حرکت بهم یاد دادند که انجام بدم تا ماهیچه های شانه قوی تر بشن

بعدش هم اومدم سرکار و یه عالمه کار روی هم انباشته شده بود





پ ن 1: چه پست طولانی ای نوشتم ...


پ ن 2: به هرزبانی به خانم فامیل میگم : نتورک با روحیات من سازگار نیست

با تیپ شخصیتی من همخوانی ندارد... ول کن نیست

باز دیشب اصرار اصرار


پ ن 3: چرا من باید منو و تراکت ها را مفتکی بزنم

ولی برای همبرگر پول بدم؟؟؟؟؟؟؟


پ ن 4: همسایه برامون گوشت نذری آورده


پ ن 5: دیروز استارت خرید عیدیهای عید غدیر را زدم

برای دوتا دخترخاله ها از روی پیچ عینک دودی سفارش دادم

برای مغزبادوم هم سفارش دادم ولی نه برای عیدیش


پ ن 6: از روی پیچ یه اسپری ضدآفتاب برای خودم سفارش دادم

دقیقا بعد از ثبت سفارش ، همسر داداشم برام یه عکس فرستاد که توی فروشگاه بود و داشت برام ضد آفتاب میخرید....






نظرات 12 + ارسال نظر
ربولی حسن کور شنبه 10 تیر 1402 ساعت 15:34 http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
چه خوب که خوش گذشته
خوشحالم که بهتر شدین
یه لحظه گفتم نکنه از اوووون مسکن های دست ساز اعتیادآور براتون آوردن؟

سلام جناب دکتر
عه ... دیدین یادم رفت آزمایش مامان را بفرستم
تازه اصلا یادم رفت حتی به دکتر هم نشون بدم
باور بفرمایید همه معتقد بودن از هموناست... ولی هرچی بود عالی بود... من که راضی بودم

زینب(مسافرکربلا) شنبه 10 تیر 1402 ساعت 17:58

طولانی بود ولی مثل همیشه پراز حس خوب و قشنگ
همیشه به خوشی و شادی و تفریح باشه تیلو جان.
راستی کاش درد شونه هات رو پیش یه متخصص خوب بری

خیلی طولانی بود
مرسی که حوصله کردین و خوندین
باید پیش چه متخصصی برم؟ ارتوپدی؟ فیزیوتراپ؟ طب فیزیک؟
اگه میدونید بهم بگید

سارا شنبه 10 تیر 1402 ساعت 19:17 http://15azar59.blogsky.com

سلام به تیلوی ورزشکار
اقا این چک کردن نهایی را هر وقت هر کس میگه منو یاد خاطره اخرین باری که رفتم سفر میندازه یکی از همسفرا کلید سوییتی که داخلش بودیم را با خودش اورده بود شیراز اونم از مشهد تاااازه کفش نویی که خریده بود جا گذاشته بود توی کمد و با صندل خود سوییت اومده بود یعنی هنوز بعد از چند سال یادش میوفتیم و بهش میخندیم
.
پ.ن۳: ایکونِ" ای بابا عجب دوره زمونه ای شده "

سلام سارای عزیزم
وای راست میگی... به خدا هممون یه گیج بازیای عجیب و غریبی در میاریم نگفتنی....
نه ... آیکون چه حرفا ... خودت اینطوری میخوای

Fall50 شنبه 10 تیر 1402 ساعت 20:58

سلام همیشه به سفر ودورهمی خداروشکردردا خوب شد ولی این مسکن ترکیب ناهنجاری نباشه صلوات.درمورد همبر وتراکت بگم که دختر برادر همسر ۵ساله تو خونه ما یعنی خونه‌ای که درواقع به نام من هس نشسته فقط به مبلغ ۳۰ میلیون رهن درحالی که رهنش ۲۵۰ میلیون میشه بعد هروقت مشکلی‌ برای خونه پیش میاد می فرسته دنبال عمو که بیا آب مشکل داره حمام نم میده وخلاصه به ایشون می گم چرا دختر برادر جان خودشون درست نمیکنن میگه چون اجاره نشین و وظیفه ش نیس وقتی میگم چرا ۵سال مفتکی،تو خونه نشسته ومبلغ رو تغییر نمیدی میگه دختر برادرم نمی تونم مثل اجاره نشین باهاش رفتار کنم یعنی دق میکنم ولی توی رودرواسی هم موندم خلاصه اینکه من وشما رودرواسی میکنیم دیگران سودش رو می برن.

سلام دوست خوبم
اتفاقا جوانترهای اون جمع همه با این موضوع مسکن دست ساز شوخی میکردند و میگفتند جز شیشه و کراک و یه کمی سوخته ... هیچی دیگه نمیتونه همچین اثری داشته باشه
نمیشه گفت رودرواسی... خودمون هم اینطوری میخوایم
یعنی دلمون میخواد که این کار را بکنیم چون تواناییش را داریم
من که با دل و جون انجام میدم

بهار یکشنبه 11 تیر 1402 ساعت 00:29

سلام.
چه سفر خوبی.
حیف که درد داشتین.
پول تراکت‌ها را بگیرین

سلام به روی ماهتون
سفرچه بود... سفرک بود
ولی خوب بود
نباید مته به خشخاش گذاشت... هرچی نباشه عموجانم هست دیگه ... بهم بگید سخت نگیر

ربولی حسن کور یکشنبه 11 تیر 1402 ساعت 10:13

حالا که کامنتها را دارین تائید میکنین اینو هم بنویسم!
چند روز بود که متعجب بودم چرا وبلاگتون با کامپیوتر باز میشه اما با موبایل فقط یه جمله اون بالا نوشته. بعد که دقت کردم دیدم توی آخر آدرس توی موبایل فقط یک عدد s نوشتم!


وای اگه بدونین من چقدر از این مدل گیج بازیها در میارم
تازه کلی هم متعجب میشم و میگم چی شده... سریع هم تقصیر را میندازم گردن بلاگ اسکای بیچاره

لیلی یکشنبه 11 تیر 1402 ساعت 15:45 http://Leiligermany.blogsky.com

چه پست خوب و شلوغی
از اون مسکن های دست ساز یکی بگیرین برای خودتون نگه دارین چیز خوبی به نظر میاد.
چه سفر خانمان ی خوبی. هم خوشمزه هم خوش منظره.
دیگه عموجان رو نمیشه باهاش بحث پول کرد.اشکال نداره بالاخره عمو هست دیگه. دفعه بعد که رفتی سر بزنی بهشون بگو یک همبرگر برمیدارم مزد دستم

معذرت اگه توی شلوغیهای پست اذیت شدید
اتفاقا سفارش دادم که چندتایی برامون بخرن از اون مسکن ها...والا توی هر خونه ای لازمه
جاتون خالی سفرک خوبی بود
بابا شوخی بود... اخه آدم که از این حرفا نداره با عموش... ولی من واقعا پول همبر را دادم

زینب (مسافرکربلا) یکشنبه 11 تیر 1402 ساعت 17:16

مامان من این درد شونه رو داره به صورت خیییلی زیاد .
رفت پیش ارتوپد و بعد ام آر آی بعد هم مدتی فیزیوتراپی و فیزیک درمانی .بهتر شد اما نه خیلی .پیش یه دکتر دیگه رفت کلی براش ویتامین و... نوشت و گفت اگر باز خوب نشد از خونش باید تزریق کنن تو کتفش ...
این مرحله آخر رو هنوز انجام نداده.
من اطلاعاتم خیلی دقیق نیست اما تا سنت پایینه بهتره ریشه ای درمانش کنی تیلو جان وگرنه مزمن شدنش خیلی نفس گیر میشه.

عه
یه درد مزمن هست این درد؟
فعلا دیگه ازش خبری نیست
ولی نظر مادرجان هم این هست که باید برم پیش دکتر

مامان فرشته ها یکشنبه 11 تیر 1402 ساعت 19:50 http://mamanmalmal.blogfa.com

ای جان چه سفرنامه خوشمزه ای
انگار خودم سامان بودم باهاتون
من رو بردید به سال ۷۹که اومدم خونه دوستم رضوان شهر بعد اونها روز جمعه ای ما رو بردن سامان و پل زمانخان
چقدر خاطرات دلپذیری رو واسه ام یاد اوری کردید
الهی همیشه به سفر با دلخوش و شادی
گرفتگیه حتما بخاطر سرمای اب بوده اینجور مواقع من یه چیزی مثل دمنوش زنجبیل میخورم بهتر میشه و البته ماساژ با پماد متیل سالیسیلات

عه
پس دقیقا داشتم براتون خاطراتتون را تکرار میکردم
خدا را شکر که خاطره ی خوبی یادآوری شد
ممنون از راهنماییت و اشتراک تجربه ت در مورد گرفتگی ...
دوستای خوبی مثل شما جواهرن

رسیدن یکشنبه 11 تیر 1402 ساعت 23:06

اینقدر خوب توصیف کردی که یه جاهایی حس کردم منم تجربه ش کردم . مخصوصا سردی آب رو ....
شما خیلی باانصاف و ملاحظه گر هستی که همبرگر مفتی به دلت نمبچسبه

میدونم که خیلی زود یه عالمه سفر توی طالعت نوشته شده
فکر کن من فالگیرم
اصلا پیشگو هستم
هرچی دوست داری درموردم فکر کن
ولی میدونی خیلی زود به یه عالمه سفر میری و برامون ازشون مینویسی

دلی سه‌شنبه 13 تیر 1402 ساعت 01:23

چه پست دلنشینی ،افرین به شما


بهم لطف دارید

لیمو چهارشنبه 14 تیر 1402 ساعت 11:21 https://lemonn.blogsky.com/

به به از این سفرها که دوست دارم فقط کاش درد نداشتی و کامل خوش میگذشت بهت.
+ واقعا چرا؟؟ من هم ناراحت میشم وقتی برای کسی کاری میکنم و باهام حساب نمیکنه اما برعکسش من حساب میکنم. یه جورایی انگار کار من رو بی ارزش تلقی کردن.

سفرهای کوچولو گاهی میتونن خیلی دلچسب و دلپذیر باشن
خوش گذشت و بهتر از چیزی بود که فکر میکردم

واقعا همین حس را به آدم منتقل میکنند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد