روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

کاش میشد به عقب برگردم/ روزهای خوشِ پیش از دردم /قبلِ آن بوسه ی تلخ بدرود/ آن زمانی که تو را گم کردم ....

سلام

روزتون بخیر

یکشنبه تون زیبا

تیرماه با چه سرعتی در حال گذر هست

تیرماه گرم و آتشین


امروز صبح یه کمی بیشتر خوابیدم

7 و نیم بیدار شدم

با مادرجان آماده شدیم و از خونه زدیم بیرون

میخواستم یه جفت کفش ساده بخرم برای باشگاه

رفتیم سمت کفش فروشی

باز نبود

اومدیم دفتر

مادرجان آلو خریدن برای خشک کردن

باید از آفتاب داغ تابستانی نهایت استفاده را کرد

لیمو هم خریدند

عین پارسال لیموها را پرک میکنیم و میزاریم که خشک بشن

آفتاب داغ تیرماهی ... اونم روی پشت بام ... حرف نداره برای خشک و  جمع کردن آذوقه برای زمستان






پ ن 1: نه از سایت کفش خریدم نه از مغازه


پ ن 2: دوستانی که باهاشون رفتیم سامان برنامه دورهمی گذاشتند میدان نقش جهان

اخه تو این گرمااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


پ ن 3: برای مادرجان کلاژن سفارش دادم

با یه پزشک هم مشورت کردم


پ ن 4: مغزبادوم بهم یه عالمه ایده و عکس داده تا ریسه خوش آمد درست کنیم

باید پرینت بگیرم و برسونم به دستش


پ ن 5: آقای دکتر دیشب گوشیشون را عوض کردند

بعد به من زنگ نزدن

زنگ زدم میگم چی شده ... میگن شماره ت را سیو نداشتم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

میگم یعنی شماره منو حفظ نیستین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

میفرمایند: عه ... چرا از بَر هستم ولی یادم نبود ....

نظرات 8 + ارسال نظر
ربولی حسن کور یکشنبه 25 تیر 1402 ساعت 09:51 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
خب یادشون نبوده دیگه

یعنی واقعا یادش نبود؟
ولی یادشون بود... چون بالافاصله شماره را گفتن
جناب دکتر... اگه یادشونم نبود شما باید از همنوع خودتون دفاع کنید... بگید یادشونه... نخواستن بیان کنن... در اون لحظه هول شدن...

لیمو یکشنبه 25 تیر 1402 ساعت 10:12 https://lemonn.blogsky.com/

سلااام یکشنبه زیبا تیلو جان
کاش زودتر تموم شه که پخته شدیم. اما از حق نگذریم میوه های خشک و لواشک و آلوها از بهترینهای روزگارن.
پ.ن۵: درکشون میکنم. من اصلا نمیتونم شماره حفظ کنم. فقط شماره مامانم رو بلدم و خودم. که اگر گم شدم به آقا پلیسه بگم.

سلام به روی ماهت
واقعا پختیم
دیگه میشه بیخیال لواشک و آلو شد... ولی دیگه یواش یواش به مرحله تصعید رسیدیم

حالا انگار خودم چقدر شماره حفظم

سارا یکشنبه 25 تیر 1402 ساعت 12:08 http://15azar59.blogsky.com

خواهرجان اخه ساعت ۷ و نیم صبح رفتی کفش بخری ؟
.
آقای دکتر کارای خطرناکی میکنن ها

سارای نازنینم
من از دست دوستای گلم ناراحت نمیشم
اینجا پاتوق ماست ... جایی برای حرف زدن و شوخی و خنده
دیگه شما را که سالهاست میشناسم
ولی میدونی که این بلاگ اسکای نازنین گاهی هوس میکنه به میل خودش یه چیزایی را ثبت کنه یا نکنه
من پاسخ دادم ... ولی ثبت نشده ... و بعدش هم دیگه نیومدم بررسی کنم

اتفاقا خدا شاهده ... من دیروز چندین دفعه اینو برای خواهرجان ها ... دخترخاله... برادرجان و همسرش تعریف کردم و غش غش خندیدیم... هی گفتم دوستم گفته تو واقعا ساعت 7 و نیم صبح رفته بودی کفش بخری.... و بله ... من واقعا رفته بودم ...
حالا بزار بگم خدا را شکر که اون ساعت آقای کفش فروش نبودن....
در مورد آقای دکتر... شما هم مثل من فکر میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نوشین یکشنبه 25 تیر 1402 ساعت 12:24

از بعضی عنوانا دلم میگیره، شکل یه غم پنهانه تو دلت، نمیدونم چرا امااصلا نمیتونم غم کسی رو ببینم حتی مجازی

ممنونم که بهم توجه میکنی
میدونی یه غم بزرگ یه گوشه قلبم همیشه هست ... یه غم از نبودن ... یه کوه پشتم بود... تکیه م بهش بود... شادی و انرژیم از اون بود... حالا دیگه نیست ... این جای خالی پر شدنی نیست
من فقط دارم یاد میگیرم با این فقدان زندگی کنم ... همین

مهرآ:) یکشنبه 25 تیر 1402 ساعت 13:40 https://paeize-por-rang.blog.ir/

آفتاب اصفهان عالیه برای خشک کردن چیزای ترش و خوشمزه...
مادربزرگ من، به قول خودش اون زمان‌هایی که هنوز دست داشت، هر سال تابستون لواشک پزون راه مینداخت و کیلو کیلو لواشک برامون می فرستاد:))
خونشون بهشت میشد اون زمانا...پشت بوم و بالکن و حیاط و روی بند رخت ها و خلاصه همه جا پر از لواشک میشد:)))))

والا آفتاب اصفهان خودمون را هم خشک کرد... از بس وحشی شده
خدا همه ی مامان بزرگا را حفظ کنه
لواشکای خونه ی مادربزرگ منم یکی از خاطره های قشنگم هست ... ولی دیگه نه اون خونه هست و نه مادربزرگ

سعید یکشنبه 25 تیر 1402 ساعت 19:18 http://www.zowragh.blogfa.com

سلام دختر عمو
خوبی؟
باورت میشه شماره هایی که من حفظم اندازه انگشتای دستم نمیشه
این گوشی ها چه بلایی سر ما آوردن
منم با گذشت و بخشیدن از ته دل موافقم اما بحث خیانت فرق میکنه چون اولا شخص خائن یه ناسپاسی خیلی ویژه کرده اونم به بدترین شکل
یه اشتباه ساده نبوده که بشه به راحتی ازش گذشت
دوما خیانت فکر و ذهن آدم رو درگیر میکنه چون اعتماد رو کلا از بین میبره دل آدم هر لحظه هزار راه میره

سلام پسرعموجان
شما خوبی
خانواده خوبن
از خاله جانت خبر داری؟ دوریشون برات سخت نیست؟
هممون همینطوری شدیم با این گوشیهای هوشمند
برای حرف زدن درباره خیانت ... باید ساعتها وقت و زمان گذاشت ... شدنی نیست

ربولی حسن کور دوشنبه 26 تیر 1402 ساعت 07:45

همنوع؟
یعنی خانمها همنوع ما نیستن؟
دست شما درد نکنه


باور بفرمایید آقایون نوعشون فرق داره

سارا دوشنبه 26 تیر 1402 ساعت 14:07 http://15azar59.blogsky.com

تیلوی عزیزم مهربون من چه خوبه که هستی چه خوبه باهات راحتم ولی اخه ۷ و نیم صبببح و کفش
....
اره خب اصلا چه معنی میده ادم شماره عشقشو یادش بره
حالا یه چیزی بهت بگم من شماره خودمم یادم میره چندبار به دوستان شماره دادم که دو رقم اخر را پس و پیش گفتم


باورت نمیشه دیروز سوژه شده بودم ... تازه هی به همه میگفتم به قول دوستم ....
داداشم میگفت کله پاچه ای ها هم دیگه 7 و نیم صبح نمیرن سرکار... چه انتظاری داشتی از کفاشی... ولی همین بهانه ای شد که داداش جان یه جفت کفش دیگه از وسط اروپا برام بخره و بهم توصیه کنه فعلا کفش نخرم
بنده خدا یادش نرفته بود... همون موقع شماره را گفت... ولی خوب میدونی دیگه ...ما دست خودمون نیست ... باید یه کمی اذیت را داشته باشیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد