روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

ما با امید صبح وصال تو زنده‌ایم

سلام

چهارشنبه تون زیبا

زیبایی های زندگیتون درخشان

چشماتون همیشه روشن و نورانی

دلتون گرم و پر امید

روزگارتون مهربون




دیروز صبح طبق قرار قبلی که گذاشته بودیم قرار بود ساعت 11 میدان انقلاب باشیم

من نسبت به هرروز یه کمی بیشتر خوابیدم

بعد دوش گرفتم و آماده شدم 

رفتم یه سری به اداره پست زدم ببینم چرا این کارت ماشین به دست من نرسیده ...

بعد برگشتم سمت خونه و مادرجان هم آماده شده بودند

جلوی در وقتی من کفشام را پوشیدم مادرجان گفتند ... همش کفش اسپرت میپوشی... امروز که به تیپت هم میاد یه کفش پاشنه دار خوشگل بپوش...

منم خام !!!!! شدم و یه جفت کفش پاشنه دار پوشیدم...

خاله و آلاله را سوار کردیم و رفتیم میدان انقلاب

ماشین را توی پارکینگ پارک کردیم و دقیقا سر ساعت 11 سرقرار بودیم

هنوز بقیه نرسیده بودند

یکی یکی بقیه اومدند و شدیم 11 تا خانم

از چهارباغ راه افتادیم به سمت میدان نقش جهان 

توی مسیر از یه نقره فروشی برای همسرداداش یه گردنبند نقره ی خیلی ظریف خریدم که به نظرم خیلی خوشگله

رفتیم رسیدیم به میدان نقش جهان و فکر کنید 11 تا خانم با هم ، همنظر و همفکر بشن چقدر طول میکشه

خلاصه قرار بر این شد بریم تا سرای مخلص ....

وارد بازار سرپوشیده شدیم و هرکسی برای خودش شروع کرد به خرید کردن

مادرجان ادویه و سماق خریدند

خاله جان دارچین و زرشک خریدند

توی مسیر از چندتا دستفروش گردو خریدیم ... همه گردو خریدند

حالا تصور کنید که من دیگه با کفشای پاشنه بلند به کلافگی مطلق رسیدم ... دیگه نمیتونستم قدم از قدم بردارم ...

خیلی شیک و مجلسی کفشام را در آوردم و گرفتم دستم و با اون جورابهای نازک و ظریف .. پای برهنه...

اینم سوژه ی دیروز....

رفتیم تا سرای مخلص و برای داداش جان یه ست لباس خونگی خریدیم

حالا لحظه به لحظه وسایلی که دستمون هست هم سنگین و سنگین تر میشه ....

توی مسیر یکی از مغازه ها... با یه مغازه دار فوق العاده با اخلاق... مجسمه های برنجی میفروخت

مجسمه های برنجی از اون چیزهایی هست که مادرجان خیلی خیلی دوست دارن

منم از چیزهایی که اطرافیانم دوست دارند ساده نمیگذرم

خلاصه که با نظرخواهی از 11 نفر!!!!!! یک اسب برنجی خریدیم و خیلی خیلی خوشگل و بامزه ست

عکسش را بزارم اینستا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اصلا باید عکس گردنبند و لباس را هم میزاشتم ...

یادم باشه امروز بزارم عکس ها را براتون

tilotilomaniya1402

رفتیم جلوتر و یه مغازه لوکس فروشی پیدا کردیم و مادرجان میخواستن نی برای شربت بخرن

یه مدل نی استیل پیدا کردیم و خوششون اومد و نی ها هم خریداری شد

دیگه ساعت نزدیک 2 شده بود و خیلی خیلی گرسنه بودیم

کفش به دست راه افتادیم سمت خیابان حکیم

حالا تصور کنید تک تک مغازه های کفش فروشی را هم چک میکنم که یه چیز ساده چشمم را بگیره و یه جفت کفش راحت بخرم

یه رستوران دنج و خوشگل با موسیقی زنده پیدا کردیم و وارد شدیم

ازشون خواهش کردیم برامون امکاناتش را فراهم کنند که دور هم بشینیم

میزها را چسبودند به هم و ....

بریان سفارش دادیم ... با دوغ

البته من خیلی تشنه و بی انرژی شده بودم و دلم نوشابه هم میخواست

و با اینکه مدتها بود نوشابه نخورده بودم احساس شدید عطش خیلی خیلی داشت اذیتم میکرد

ناهار را آوردند و من طبق معمول همیشه ای که خیلی خیلی خسته بشم ... چهارتا لقمه نخورده دیگه نمیتونستم غذا بخورم

تا جایی که میشد نوشیدنی خوردم

موسیقی زنده و حال و هوای خوب اون رستوران را دوست داشتم

پیشنهاد دسر دادم که هیچکس نپذیرفت

کفش به دست راه افتادیم سمت دروازه دولت

دیگه هیچ مغازه ای هم باز نبود

رسیدیم سر دروازه دولت و یه مغازه فسقلی باز بود که از اون کفشای راحتی عروسکی داشت ... از اونایی که از دمپایی هم ارزنترن...

قصدم خرید همچین چیزی نبود ... ولی دیگه با تصمیمی که بقیه گرفتند و میخواستند بعد ازظهر را توی پارک بگذرونند چاره ای نبود

یه جفت کفش نسکافه ای رنگ برداشتم

و پاهام راحت شد و البته کفش ها هم به جمع بار و بنه اضافه شد....

جاتون خالی آب طالبی و آب خریدیم و رفتیم سمت پارک

دور هم نشستیم و با اینکه اختلاف سنی مون زیاد هست بهمون واقعا خوش گذشت

کلی حرف زدیم و برنامه یه سفرک یا  به قول من پیک نیک چند روزه را برای وسط مرداد چیدند

و در این بین یه آقای افغانستانی ... با یه عالمه قابلمه و ماهیتابه اومد سراغمون ...

نگم براتون ... که همه قابلمه ها و ماهیتابه های آقا را خریدیم

و نگم براتون که بارمون شده بود هزار کیلو...

عصر راه افتادیم سمت پارکینگ ماشینمون

توی چهارباغ مراسم استقبال از ماه محرم برپا بود و صدای تبل و یه جو به شدت سنگین حاکم بود

با اینهمه بار و اسباب و وسیله خدا میدونه به چه حالی تا پارکینگ رفتیم

وسایل را جا دادیم توی ماشین و راه افتادیم

سرراه برای افتتاحیه یه فروشگاه لوکس فروشی هم دعوت بودیم که رفتیم و اتفاقا خیلی چیزای خوشگل دیدیم و کلی ایده گرفتیم

دیگه ساعت 8 خاله و آلاله را پیاده کردیم

با مادرجان اومدیم خونه

لباسها را تحویل ماشین دادیم

تمام کف و اطراف پای من پر از تاول...

یه شام مختصر و کوچولو با مادرجان خوردیم

چند تا هم چای

و ساعت 11 و نیم رفتیم توی رختخواب....

صبح اگه مامان صدام نزده بودند حتما خواب میماندم

دیرتر از همیشه بیدار شدم ... یه دوش در حد دو دقیقه گرفتم

صبحانه را تند تند خوردم

ویتامینم را خوردم

لباس پوشیدم و کرم زدم و پریدم توی ماشین

به موقع رسیدم باشگاه ...

یه ورزش حسابی...... بچه ها ... دوستای من ... نازنینای من ... برید باشگاه ... چقدر خوبه ... چقدر حال خوب کنه... چقدر کیف داره

یکساعت ورزش کردیم و بدو بدو اومدم دفتر

یه عالمه کار دارم ... باید عجله کنم







پ ن 1: جدیدا خیلی پست های طولانی مینویسم

به نظرتون نباید یه کمی جمع و جورتر روزانه ها را نوشت؟


پ ن 2: شنیدید که توی بیرون رفتن های دسته جمعی یه مادرخرج داریم ... یه مادر عکس...

مادرعکس جمع ما خاله جان هستن


نظرات 20 + ارسال نظر
هاله چهارشنبه 28 تیر 1402 ساعت 11:44

همیشه به خوشی و گشت و گذار و خرید و باشگاه و حال خوب منهای تاول پا

ممنونم
میدونی هاله جون
گاهی فکر میکنی زندگی با تلخ و شیرینی که کنار هم هست بیشتر مزه میده
با یه حال بالا و پایین ... عین ضربان قلب
و این یعنی ما زنده ایم

مامان فرشته ها چهارشنبه 28 تیر 1402 ساعت 12:14 http://mamanmalmal.blogfa.com

عالی مینویسی همینجوری با جزئیات عالیه
وای اصلا پاهام باهات درد گرفت و کمرمخوبه برنامه گشت وگذار بوده ولی خرید یهویی هم خیلی مزه میده میدونستم اخرش مجبور میشی کفش بگیری
ماشاالله خیلی انرژی دارین ما جنوبیا سریع لو باطری میشیم به نظرم چون کل سال زیر کولر گازی هستیم بدنمون همیشه خسته هستمن اون رستوران رفتنو وخرید وچهارباغ رو باید تو یه هفته برم

راست میگی؟
خسته نمیشید ازخوندن اینهمه طولانی و جز به جز؟؟؟؟؟؟؟
با یه لحنی نوشتم که معلوم بود تهش میخواد به خریدن کفش منتهی بشه؟؟؟؟
این حرفت را که قبول دارم که زیر کولر گازی انگار تن آدم همیشه خسته ست
ولی اگه واقعا کمبود انرژی داری از قرصهای مکمل حتما استفاده کن ...
چقدر خوبه که کنار هم گپ بزنیم....

سعید چهارشنبه 28 تیر 1402 ساعت 12:40 http://www.zowragh.blogfa.com

سلام دختر عموجان
خوبی؟
خوشحالم که بهت خوش گذشته
تو جمع ما 3 تا خانم هستن که یکیش دختر خاله خودمه این 3 تا به تفاهم نمیرسن حالا شما چطوری 11 نفری به تفاهم رسیدین؟
خب کفش پاشنه بلند برای پیاده روی مناسب نیست
نوشته هات بلند باشه عیبی نداره بالاخره باید ماجرا رو توضیح بدی دیگه
راستی من همچنان تشویقت میکنم برای ادامه دادن باشگاه

سلام پسرعموجان
متشکرم
شما خوبین
فکرش را بکنید ببینید چطوری تونستیم به تفاهم برسیم
قرار نبود اینهمه راه بریم و پیاده روی کنیم
قرار بود یه ناهار دوستانه توی یه رستوران بخوریم
مرسی که همچنان تشویقم میکنید
نیاز دارم به تشویق

ربولی حسن کور چهارشنبه 28 تیر 1402 ساعت 13:05 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
تعجب کردم که دقیقا همون روزی که قراره کلی راه برین کفش پاشنه بلند پوشیدین!
سوار کالسکه نشدین؟
این وبلاگ شماست. هرطور که دوست دارین میتونین بنویسین.

سلام جناب دکتر
باورم نمیشد قراره اینهمه راه بریم که
گفتن شیک و مجلسی میریم رستوران و ناهار میخوریم
نوچ... دیگه سوار کالسکه شدن کار اصفهانیا نیست که ...

سارا چهارشنبه 28 تیر 1402 ساعت 13:25 http://15azar59.blogsky.com

پیشنهاد شما پذیرفته نشد لطفا با جزئیات بنویسید
.
آخ آخ امان از کفش نامناسب من جات بودم یه دونه دمپایی پلاستیکی آبی همون اول کار میخریدم با همون طی طریق میکردم باهاش عکسم میگرفتم

هورا
هورا
با کمال میل
با جزئیات مینویسم و نخودچی خورون هم تهش راه میندازم
اتفاقا تصمیم داشتم همین کار را بکنم ... ولی واقعا اون دمپایی آبی ها هم برای راه رفتن مناسب نیستند و مثل همون کفشها یقینا پام را اذیت میکردن

نگار چهارشنبه 28 تیر 1402 ساعت 15:02

سلام.روز خوش.اگر هدف میدون بوده چرا اینقدر ماشین را دور تر پارک کردید و از میدون انقلاب اومدید.خود ما هم برنامه داریم.یه روز میدون،یه روز چهار باغ و دروازه دولت و انقلاب.با هم نمیشه.مخصوصا اگه با بچه باشی.

سلام نگارجان
والا وقتی جمع میشه 11 نفر خانم ... هرکسی یه پیشنهادی میده ... اصلا قرار اولیه این شکلی نبود
بعد هی نظرات عوض شد و منم که کلا تابع جمع
بچه توی جمع نداشتیم

بهار چهارشنبه 28 تیر 1402 ساعت 17:32

سلام.
طولانی نیست و من دوست دارم. قشنگ انگار دنبالتون بودم تو بازار

سلام به روی ماهت
عه
جدی اینطوری بود؟
چه حس خوبی

مامان فرشته ها چهارشنبه 28 تیر 1402 ساعت 20:57 http://mamanmalmal.blogfa.com

اره واقعا چند روزه مگینفورت میخورم عالی هستم
من خوشم میاد از نوشتنتون بقیه رو نمیدونم
میدونی خودم رو گذاشتم جات هم پابرهنه رفتن وهم کفش خریدن رو تجربه اش دارم

خداراشکر که عالی هستید
همیشه عالی باشید
من قبلا یه بار دیگه این تجربه پا برهنه راه رفتن را داشتم ... توی مکه... کفشهام را برده بودند...

شینسه چهارشنبه 28 تیر 1402 ساعت 22:17

سلام اصلن مزش به همین جز به جز بودن و طولانی بودنشه. خریدا مبارکتون باشه پیاده گردی تو خیابونای زیبای اصفهان خیلی خوبه البته که باکفش های راحت.

سلام به روی ماهت
متشکرم
توی اصفهان گردش کردن با هر کفشی خوبه... باور کنید

مانی چهارشنبه 28 تیر 1402 ساعت 23:01


همیشه به شادی تیلو جان مهربان و عزیزم

ممنون دوست جان
به همچنین شما و عزیزانتون

دل آرام پنج‌شنبه 29 تیر 1402 ساعت 00:22

پا و تاول رو ازش بگذریم بقیه اش عالی بوده. همیشه به خوشی

اونا هم خاطره میشن... زودی خوب شدند

فری پنج‌شنبه 29 تیر 1402 ساعت 14:02

چه قدر عالی بود که کفش هات رو درآوردی و پا برهنه راه رفتی من هم همیشه راحت بودن رو ترجیح می دم دختر خوب شما فکر کنم بیش فعال هستید دختر من هم وقتی از سر کار می یاد خونه به جای این که استراحت کنه همش به فکر بیرون رفتن و خرید کردنه بهش می گم تو بیش فعال هستی.

با اون تیپ پابرهنه راه رفتن خیلی هم قشنگ نبود... ولی بالاخره دیگه ... اینا همش میشه خاطره
عه... شاید هم زیادی فعال باشم ...
خداوند دختر نازنینتون را حفظ کنه

طیبه پنج‌شنبه 29 تیر 1402 ساعت 15:39 http://parandehdararamesh.blogfa.com/

تیلوجونم سلام
همیشه با جزییات بنویس.من اینجوری دوست تر دارم
همه ی نوشته ات لبخند رو لبم بود .
خریدات مبارک باشه بر صاحبانشون.دستت درد نکنه.
مالت پر برکت
منم یه جفت از اون کفشایی که خریدی دارم پشت میزم تو اداره گاها می پوشمش فقط جای دمپایی، چون از دمپایی تو اداره خوشم نمیاد.ولی وقتی از پشت میزم پاشم برم جای دیگه حتما کفشای اصلیمو می پوشم

سلام طیبه جانم
ممنون که بازم همراه و همدل هستی و منو میخونی
بهم لطف داری... از بس قلبت مهربونه عزیزم
من خیلی به کفش پوشیدن عادت دارم در تمام این سالها توی محل کار همیشه کفش میپوشم ولی دیگه اون روز تحمل اون کفش با اونهمه راه رفتن ممکن نبود

مهتا پنج‌شنبه 29 تیر 1402 ساعت 15:49

منم پاهام درد گرفت ولی خوشم اومد که سخت نگرفتی و کفشارو درآوردی
خریداتون مبارک
میشه بپرسم اونجا نقره گرمی چنده؟

مهتاجانم نباید سخت گرفت
متشکرم
والا من اصلا دقت نکردم به اینکه گرمی چقدر هست و این گردنبند چند گرم شد
این گردنبند شد 500 هزارتومان ... نمیدونم گرمی چقدر بود

مینو پنج‌شنبه 29 تیر 1402 ساعت 17:00 http://minoog1382.blogfa.com

به به!!
چقدرعالی
برم اینستاروواردکنم

چقدر خوب... تشریف بیارین و تصویر نوشته ها را هم ببیند

مینو پنج‌شنبه 29 تیر 1402 ساعت 17:21

سلام تیلو جان از خورشید خبری نداری نگرانشیم

سلام نازنینم
والا بهش پیام دادم
فقط نوشته خوبم ... خودمم نگرانشم ... ولی دیگه چیزی نگفت
حالا بازم بهش زنگ میزنم ببینم چی میشه

سمیه پنج‌شنبه 29 تیر 1402 ساعت 21:41

سلام انشالله که دورهمی ها و گشت و گذارهاتون پایدار باشه. من عاشق با جزئیات نوشتنتونم انگار در کنارتون اون لحظه ها رو لمس میکنم و لذت میبرم.اصلا لذتش به طولانی بودنشه:

سلام سمیه جانم
متشکرم از لطفت
همین که حوصله میکنید و میخونید یه عالمه بهم محبت دارید

مری جمعه 30 تیر 1402 ساعت 15:47

من انگار داشتم بدون کفش تو بازار دور می زدم
خیلی خوب توصیف کردین

عه
چقدر همه را با خودم همراه کردم ... اونم با پاهای برهنه ....
شرمنده اذیتتون کردم ... ولی کنارتون مطمئنم بهم خیلی خیلی خوش میگذره

لیمو شنبه 31 تیر 1402 ساعت 13:48 https://lemonn.blogsky.com/

تجربه به من یکی ثابت کرده توی لباس و کفش پوشیدن به وسوسه های مامانم بی اعتنا باشم وگرنه بعدش به دردسر میفتم. مثلا داریم میریم یه جایی میگه سردههه لباس گرم بردارین بعد میریم اونجا پخته میشیم

چه تجربه خوبی داری
تجربه خوب و دقیق و به درد بخور
راست میگی به خدا

شینسه شنبه 31 تیر 1402 ساعت 14:59

سلام تیلو جان ،باور میکنم. من یکی از زیباترین خاطره های زندگیم چند روز پیاده گردی تو اصفهانه. از صبح تا دم غروب تو شهر و جاهای دیدنی. عصر و غروب کنار زاینده رود که اون چند روز پر آب بود. هنوز نسیمی که موقع پیاده رفتن طرف کلیسای وانک و اگر اشتباه نکنم توخیابون نظر به صورتم میخورد حس میکنم. و مزه کیک و نوشیدنی که تو اون کافه رو بروی کلیسا خوردم و خستگی در کردم زیر زبونمه همیشه به خوشی بری گردش

سلام به روی ماهت
دوست نازنینم میدونی من با اینکه اصفهانیم یکی از آرزوهام اینه که وقت بزارم و چندین روز پیاده گردی کنم توی شهر خودم ... خدا را شکر که خاطره ی قشنگی داری از اصفهان ... خدا را شکر که زیبایی هایی که دیدی در کامت شیرین بوده و امیدوارم بازم بیای و بازم بهت خوش بگذره
ای جانم ... منم اون کافه های توی خیابون نظر و جلفا را دوست دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد