روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

تو را جانم صدا کردم ... ولیکن برتر از جانی... مگر جان بی تو میماند در این تندیس انسانی؟؟

سلام

روزتون زیبا

شنبه تون بخیر

آخرین روز تیرماهتون پر از خاطره های دلنشین

امیدوارم با یه حال خوش به استقبال مرداد بریم

لطفا اینجا برای چند دقیقه هم که شده به گرما غر نزنید...

خورشید خانم داره با تمام عشق و قدرت بر ما میتابه... چرا غر بزنیم؟

روزهای روشن... هوای گرم... در عوض اینکه چقدر این شربتهای خوشمزه بهمون مزه میده

بطری آبهای خوشگل و رنگی رنگی میخریم و از وجودش کیف میکنیم

لباسای رنگی رنگی و خنک و گشاد میپوشیم

به نسیم که بهمون میخوره چشمامون را میبندیم و کیف میکنیم

عینک آفتابیمون را بیشتر از همیشه دوست داریم

انگیزه داریم که کلاه و نقاب بخریم

کفشهای تابستونی میپوشیم

آب بازی...میوه های رنگی رنگی...

هزاران لذت ریز و درشت دیگه...

هرروز از سال با هر آب و هوایی، ارزش لذت بردن را داره

من که دوتا از مبلهای توی سالن را جابجا کردم ... دوتا مبل های راحتی را با یه میز آوردم یه جایی گذاشتم دقیقا توی مسیر باد اسپلیت

یه جایی که وقتی نیم ساعت بشینی قشنگ یخ ببندی و حس کنی تابستون خیلی هم گرم نیست



پنجشنبه صبح رفتیم باغچه

برای ظهر خواهرا و خاله جان قرار بود بیان خونه ما

قبل ظهر خاله جان زنگ زدند ... رسیده بودند پشت در...

دیگه با مادرجان بدوبدو رفتیم سمت خونه

مامان را گذاشتم خونه و خودم برگشتم سمت نانوایی

دو مدل نان خریدم

رفتم سمت مزار پدرجان ... پرچم خریده بودم ... نصب کردم ... گلها را آب دادم ... اونقدر گرم بود که نمیشد زیاد اونجا ماند...

بعدش مغزبادوم را سوار کردم و توی براش گچ مو و لاک پاک کن خریدم

بعد هم با تلاش و کوشش بسیار ، پرچم یا حسین نصب کردم جلوی در خونه

تا شب مهمون بازی داشتیم

برای شام همه با هم همکاری کردیم و ساندویچ درست کردیم و چقدر کار گروهی برای بچه ها لذت بخشه

آخر شب دقیقا توی خونمون بمب ترکیده بود

یه کمی جمع و جور کردیم و ظرفها را سپردیم به ماشین ظرفشویی که به عنوان یه دختر نمونه کارمیکنه

بعد هم رفتیم لالا

صبح که بیدار شدیم مادرجان پیشنهاد رفتن به باغچه را دادن

رفتیم و یه عالمه نعنا چیدیم برای خشک کردن

علف چیدیم

تره ها را چیدیم برای خشک کردن... برای داداش جان

یه کمی انگور و انجیر چیدیم و بردیم برای عموجان

تا برسیم خونه عصر بود

بعدش هم به میناکاری گذشت

کتابم را بردم کنار تختم تا بخونم ... ولی نمیدونم چرا برام لالایی گفت... دو صفحه نخونده بیهوش شدم

صبح هم با یه عالمه عشق و انگیزه ، پرواز کردم به سمت باشگاه

ورزش کردم حسابی... و الان هم رسیدم دفتر با یه عالمه کار و برنامه ....





پ ن 1: شعری که توی عنوان هست را فرستادم برای آقای دکتر

یه سخنرانی طولانی فرمودند و به طور صوتی برام فرستادند

یعنی یه کلمه بگیم ... منم دوستت دارم اینهمه سخته؟

حقش هست دیگه جانم صداش نزنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



پ ن 2: آقای مزاحم ، این چند روز یه عالمه بهم پیام داده...

عکس العمل من چی بوده؟؟؟؟

انگار نه انگار... اصلا انگار ندیدم که پیام دادی....



پ ن 3: آخه چرا یه سوسک باید دقیقا جلوی آب سرد کن دفتر من مرده باشه؟

مگه نمیدونه من از سوسک مرده هم میترسم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


پ ن 4: میخواستم از سوسکه عکس بگیرم... ولی حتی نمیتونم از لنز دوربین بهش نگاه کنم


پ ن 5: بعد از باشگاه هندوانه میچسبه

مادرجان برام یه ظرف هندوانه خنک گذاشتند


نظرات 8 + ارسال نظر
ربولی حسن کور شنبه 31 تیر 1402 ساعت 11:05 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
خسته نباشید
انتظار داشتین بعد از این همه بدو بدو و کار آخر شب بیهوش هم نشین؟
اونجا رو نمیدونم اما توی ولایت تقریبا فقط کسانی پرچم یاحسین میزنن که قراره توی خونه شون روضه برگزار بشه.

سلام جناب دکتر
متشکرم
سلامت و پیروز باشید
از خدا که پنهون نیست چرا از شما پنهون کنم ... انگار آروم آروم این سن و سال داره کار دستم میده و یواش یواش خوابم داره کم میشه

عه
اینجا خیلی از خونه ها یه پرچم حتی کوچولو هم که شده زدن
عمه جانم که روضه داره پرچمی که زده با مضمون « به عزاخانه حسین خوش آمدید « هست
اینطوری شاید مشخص تر باشه
هرچند من از جمله و از اون پارچه مشکی خوشم نمیاد
ولی دیگه سلیقه ایشونه

سعید شنبه 31 تیر 1402 ساعت 13:10 http://www.zowragh.blogfa.com

سلام دختر عموجان
مثلا همین دیشب همین دخترخاله میخواست برنامه رو به هم بریزه و بقیه رو دنبال خودش بکشونه سمت دیگه که خداروشکر به همون دلیل با خانمای دیگه به تفاهم نرسیدن و این دفعه به نفع ما شد و برنامه به هم نریخت و فقط خودش تنها ما رو پیچوند و رفت
نههههه نههههه دختر عمو
جانم رو از آقای دکتر دریغ نکن هیچ وقت

سلام پسرعموجان
میرفتید دنبال دخترخاله جان ... شاید ایده هاشون خوب بود
ما خانم ها درسته با هم سخت به تفاهم میرسیم ... ولی نشدنی نیست

الهی هیچ دوتا انسانی که دلشون به هم گره خورده ... جانم ... را از هم دریغ نکنن

لیمو شنبه 31 تیر 1402 ساعت 13:51 https://lemonn.blogsky.com/

پی نوشت اول: آبی هم برای من این شعر رو نوشته بود و من در جواب سکوت کردم.
پی نوشت ۳ و ۴: ای وااای از سوسک


خب چرا؟ اینهمه عشق و احساس یعنی هیچ جوابی نداره؟

الف مثل الی شنبه 31 تیر 1402 ساعت 15:23

سلام عزیزم
امیدوارم زندگی رنگ و بوی خوبی برات داشته باشه. مث همیشه هزار رنگ و زیبا ببینی و بنویسی برامون.


پرچمها رو دیدم روی اینستاگرام، حس منفی گرفتم. اشتباه نشه، کار تو و یا مسئله تو نیستی.
کلا جامعه و به طور کلی مدنظرمه. شما کاملا حق داری هر طور دلت بخواد باشی. بقیه هم همینطور.
اما دلم خیلی گرفت از اینکه یک زمانی من خودم چقدر اعتقاد داشتم و الان...(البته الان معتقدم که دارم "الان" منطقی فکر میکنم. شاید فردا طور دیگه ای باشم.)
اینکه ائمه هرکسی بودن یا نبودن. دروغ یا حقیقت، یک عده افرادی بودن که میشد بگی افراد محترمی بودن.شاید! ولی الان بخاطر دروغها و مسخره بازی یک عده ... اسم ائمه یا دین و یا.... مایه ننگ شده برای یک سری افراد.
جالب بود که میگفت:هروقت من تونستم آزادانه با شلوارک و ابجو جلوی تکیه شما وایستم. شما حق داری بلندگو و پرچمتو بکنی توحلق من.
حقیقته...
وقتی میری توی شهر، سرتاسر همه جا سیاه محض..صداهای تکیه عذاب اور..هزارو یک مسخره بازی..
حتی توی تولدها و مولودیهای خودشون هم اینجوری نیستن...شادی تزریق نمیکنن.

دلم گرفت از خودمون..مردممون..
دلم تنگ ایرانمون شد. ایرانی که یک بچه ارو بخاطر عدم حجاب میکشن..یک مسول بخاطر ....
ایران..ایران..حیف از ایرانمون و جوونهامون و مردممون...

ببخش اینجا نوشتم..دلم گرفته بود از اینکه نه شما میتونین ازادانه از سبک زندگیتون لذت ببرین نه ما...گم شدیم بین این اتفاقات و جریانات...

سلام دوست عزیزم
اول بنویسم که من روحیاتت را میشناسم و دوست سالیان دراز من هستی و برای همین راحت نظرم را در مورد کامنتت بیان میکنم و امیدوارم مثل همیشه ازم دلخور نشی

منم امیدوارم زندگی برای همه مون پر از رنگ و نور و شور و شوق باشه
حس منفی نداره پرچم امام حسین .... اولا که سرمزار پدرم پرچم امیرالمومنین نصب کردم تا زیر بیرق حضرت امیر و انشاله که با خوبان روزگار محشور باشه
میدونی اونقدر همه چیز با هم قاطی شده که حتی حسهای خودمون را هم نمیشناسیم
اینکه هرکدوم امروز چه اعتقادی داریم و فردا چی... یه چیز طبیعی هست ، آدمیزاد هست و تغییر... ما سنگ نیستیم ... فکر میکنیم ... عوض میشیم ... تغییر اتفاقا خوبه
میدونی که شعار همیشگی من اعتدال هست .... اینکه هرکسی باید هرطور دوست داره زندگی کنه کاملا صحیح هست و هیچ جای بحثی نداره و اینکه صدای این روضه خوانی ها این روزها بدون ملاحظه خیلی ها را آزار میده جای هیچ دفاعی نداره .... اینکه یه عده ای دارن طوری رفتار میکنن که باعث دین گریزی در ماها شده هم خیلی خیلی حرف درستی هست
اما جمله آخرت را دوست نداشتم ... شما و ما ... ماها از هم جدا نیستیم
ماها دوست و رفیق و اهالی یه جامعه و مملکتیم
ما و شمایی وجود نداره ... هممون یکی هستیم
سبک زندگی من چطوریه که ماله شماها نیست ؟
من اتفاقا اهل تعادل و میانه روی هستم ... همیشه سعی کردم نه از این ور بوم بیفتم نه از اون ور
یه نگاهی به بقیه کشورهای جهان بندازین خیلی ها با خوندن زندگی و مرام نامه امام حسین شیفته امام حسین هستند ... حتی بدون اینکه مسلمان باشند
پرچم عزای حسین بر سردر خانه ما برای من یه افتخار هست
اینکه پرچم برفراز مزار پدرم توی باد حرکت میکنه احساس میکنم کل زمین و زمان اطراف پدرم دارن ذکر یا علی و یا حسین میگن ...

سارا شنبه 31 تیر 1402 ساعت 16:59 http://15azar59.blogsky.com

تیلو روزهای خیلیییی گرررم سوزان کباب کننده خرماپزون تابستونت شاد و زیبا باشه (گفتم غر را با شادی و زیبایی قاطی کنم ) میدونی که در احادیث قدما و بزرگان اومده سارایی که به تابستون و گرما غر نزنه سارا نیست که
.
میدونی منم توی وبلاگ یه مزاحم دارم که جلبکهای ته اقیانوس های سرد شمالی هم شعورشون از اون بیشتره ولی خب کار انگل مزاحم شدنه
.
پ.ن۵: یه زمانی با عمه و دختر عمه و اینا میرفتیم پیاده روی نسبتا طولانی برگشتنی سر راه یه نونوایی سنگکی بود ازش دوتا نون میخریدیم و تا میرسیدیم خونه نیمرو درست میشد و با نون سنگک .... دیدیم این پیاده روی نه تنها مفید نیست که ضرر افزایش وزنم داره دیگه نرفتیم

به به
چه غرغر زیبا و دلچسبی
سارا اصلا خورشید جان یه طوری داره میتابه که باید بهش غر زد
اگه غر نزنیم خودش هم به دلش نمیچسبه
اون جلبکهای ته اقیانوسهای سرد را به حال خودشون واگذار کن

اخ اخ اخ
نگو ساراجانم
یه مدتی با عمه خدا بیامرزم میرفتم پیاده روی... دقیقا توی راه برگشت همین کار را میکردم
و اون بنده خدا هی منو سرزنش میکرد و میگفت پیاده روی میکنی بعدش پرخوری نکن تا لاغر بشی... و تیلویی که عادت داره از زندگی لذت ببره و بقیه چیزا را اصلا به روی خودش نیاره... کاش عمه جان هم از زندگی لذت برده بود، به جای اینکه همش به فکر این باشه که چاق نشه

مگی شنبه 31 تیر 1402 ساعت 17:25

منم بی‌نهایت از سوسک میترسم

راستی همیشه برام عجیبه چطور مهمون زودتر از چیزی که صابخونه انتظار داشته میرسه از اونجایی که من همیشه دیرمه دیگه اصلا نمیتونم بفهمم چجوری میشه

برای منم این اتفاق افتاده همین چند روز پیش حالا نسبت نزدیک مثل خاله که ساعت دقیق نداره اومدنش

راستی منم از این هفته ۸:۳۰ میرم باشگاه خواستم اطلاع داده باشم

یه ترس مسخره که نمیشه بهش غلبه کرد
من حتی از مرده ش هم میترسم
البته که خاله و دخترخاله مهمون به حساب نمیان... ولی ما اصرار کردیم که قبل از ظهر بیان، خودشون گفتند که نه حدود ساعت یک و دو میرسن... ما هم با خیال راحت رفتیم باغچه
گویا اونا نظرشون عوض شده بود... و اینگونه بود که اونطوری شد
هورا
افرین
همین که میبینم دوستام هم میرن باشگاه برام انگیزه میشه
عالیه
از باشگاه بنویس
از حال خوبش
از انرژی مثبتش
بزار هممون تشویق بشیم و ادامه بدیم

لیلی شنبه 31 تیر 1402 ساعت 20:54 http://Leiligermany.blogsky.com

لطفا عکس خریدتون به عنوان هدیه به دیگران یا خودتون رو بذارید بهتر از سوسک مرده است

اره والا
چه کاریه ....
خودم اونقدر ازش میترسم که حتی نمیتونم ازش عکس بگیرم

الف مثل الی یکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت 10:43

ممنون عزیزم که برای من نوشتی و باعث خوشحالیمه که میتونیم صحبت کنیم و برای همین برات نوشتم.

تیلوجانم، منظورم تو و کاری که تو کردی نبود که بگم کارت درسته یا اشتباه یا دوست داشتم یا نداشتم. چون باید به سلایق و فکر و اعتقادات افراد احترام گذاشت.

منظورم از ما..شما... همین اعتقادات متفاوت بود که در یک جامعه هستیم. اما عده ای که تعداد کثیری هم هستند. فقط یک نوع اعتقاد محترم میشمارن و بقیه ارو جز جامعه حساب نمیکنن.

خیلی قبلا نسبت به دین و هرچیزی به دین مربوط میشد حس کاملا مثبتی داشتم. قبلا نسبت به دین و هرچیزی به دین مربوط میشد حس خوبی داشتم. الان نسبت به دین و هرچیزی به دین مربوط میشه حس خشم و بسیار منفی دارم.

از این بابت نیز ناراحتم. نه بخاطر "دین" بودنش. بخاطر اینکه فکر میکنم کودکی و نوجونی و جوونیمو گرفتن به اسم "دین" و یک سری "چرت و پرت" که واقعیت نداشت و زائده تفکر خودشون بود توی ذهن من بصورت گزینشی کردن(منظورم اتفاقات غ ق باور و قبولی که حتی خود خدا و پیامبر میگن:بخدا اگر ما خبر داشته باشیم)(این "دین" میتونه هرچیز دیگه هم باشه.) حتی از این ناراحتم که الان اون نوستالژیها و خاطرات بچگیم از کارهای دینی و اتفاقات دینی، برام خراب کردن و با یاداوریشون حس خوب نمیگیرم.(شای لازمه بیشتر توضیح بدم. اینکه تو یک خاطره داری از کودکیت و خیلی دوستش داری. بزرگ که میشی، میفهمی اون خاطره ات که خیلی دوستش داشتی،یک روی دیگه ماجرا داشته که خیلی بد بوده و دیگه از اون خاطره لذت نمیبری)

ناراحتم از اینکه مردممون، اصلا خود من به شخصه، اینقدر اذیت میشم و تنها کارم مقاومت بیشتره.. .چقدر توان داریم که باید مقابل همه چی و برای کمترین حق و حقوقمون بجنگیم..
وقتی زن باشی بدتر..حتی در حوزه کاری قبولت ندارن..چون زنی...

چقدر حرف زدم..مخلص کلام. امیدوارم روزی صلح برقرار باشه و همه ازادانه بتونن در کنار هم زندگی کنن با هر عقیده و مرام و مسلک و.... و به جای آسیب به هم زدن، دوستی و احترام باشه.

عزیزدلم
حرفات کاملا درسته
یه عده ای به نام دین چیزهایی را به ما القا کردند که بعدها فهمیدیم هیچ پشتوانه ای نداشته
به قول خودت به نام دین حتی خاطراتمون ازمون گرفته شد
همین که داریم اشتباهاتمون را و اعتقادات غلطمون را میشناسیم و مقاومت نمیکنیم خیلی خوبه ... یه عده ای با اینکه میفهمن اشتباهه بازم دارن پافشاری میکنن
حق با تو هست ... باید تلاش کنیم برای روزی که به راحتی با هر عقیده و دیدگاهی بتونیم کنار هم زندگی کنیم
ولی یه خواهش دارم ... در میان تمام این خوب و بد کردنها.... در این تغییر دیدگاهها ، در این تغییر جهت ها ... حواسمون باشه خودمون هم دچار افراط و تفریط نشیم
منم عین خودت وقتی میبینم یه سری از افکاری که به نام اعتقاد به خوردمون دادن هیچ ریشه ای نداره عصبانی میشم ... از کودکی و نوجوانی و جوانی ای که میتونسته خیلی خیلی قشنگتر و ساده تر و بی دغدغه تر بگذره و پر شده از خزعبلات

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد