-
مریضانه
شنبه 31 مرداد 1394 23:51
سلام من بعدازظهر رفتم دوش گرفتم و سرحال و سرخوش آماده شدم و رفتم دفتر داشتم تند تند به کارهام میرسیدم که یهو چشمم شروع کرد به آب اومدن نزدیک ساعت شش و نیم فکرکردم چیزی رفته تو چشمم پاشدم که تو آینه نگاهی بندازم که آبریزش بینی هم آغاز شد هنوز فکر میکردم چیزی تو چشمم رفته و آبریزش هم ماله همونه اما ای دل غافل از همون...
-
آغاز هفته
شنبه 31 مرداد 1394 11:31
سلام صبح شنبه را با یک دنیا کار شروع کردم اول صبح که اومدم چون دفتر نمونه کارم را داده بودم آقای نانا ببره (پیرامون مذکرات تجاری) مجبور شدم بشینم و از اول نمونه کار بگیرم بعدا در مورد شغلم بیشتر توضیح میدم یه دفتر فنی چاپ دارم بعدشم یه نمونه کارت قرار بود طراحی کنم که کردم الانم کلی کار دارم ولی....... ای وای از این...
-
روز بعد از روز دیدار
جمعه 30 مرداد 1394 19:39
همیشه فردای روز دیدار حال غریبی دارم لبریز غمم دورترین فاصله تا دیدار بعدی همیشه فردای روز دیدار از همیشه دلتنگترم اما اینبار عزیزراه دورم، خیلی منت سرم گذاشته بود که اومده بود چه بسا اگه من بجاش بودم نمیومدم عزیزش توی بیمارستان بود تکه ای از جانش بد حال بود اما بخاطر من آمد چشمهاش از شدت غصه و اشک کاسه ی خون بود اما...
-
روزهای ما
پنجشنبه 29 مرداد 1394 22:40
سالهاست توی تقویمم جلوی روزهای حضورش مینویسم « روزهای ما»..... این روزها تعدادش زیاد نیست اما بینظیره زیباست ملودی داره عطر ویژه داره رنگ خاص داره طعم خاص داره.... ما ماهی یک روز هم را میبینیم هفتصد کیلومتر راه را طی میکنه وارد سال هشتم شدیم ، یعنی دقیقتر بگم هفت سال و دو ماهه که عاشق هم شدیم عاشق یعنی دچار دچار شدیم...
-
پای کوبی
پنجشنبه 29 مرداد 1394 10:00
سلام دست افشانم پای کوبانم شایدم .... الانم که کلا توی فضا هستم منتظرم که عزیز راه دورم از راه برسه به اندازه تمام ثانیه های نبودنش ، نگاهش کنم باهاش حرف بزنم و در تلاقی نگاه و لبخند دوباره عاشقش بشم کاش کمی عاقلانه تر به زندگی نگاه میکردم تا با اینهمه حسرت و انتظار زندگی نکنم اما چه کنم کسی که عاشق میشه عقلش...
-
دوست
چهارشنبه 28 مرداد 1394 17:37
سلام خوشحالم یکی دو نفر بهم سر زدن و برام نظر گذاشتن دوست دارم اینجا دوستای خوب و زیادی پیدا کنم دوست پیدا کنم ، حرف بزنیم ، درد دل کنیم..... من دایره دوستانم خیلی خیلی محدوده ، منظورم توی دنیای حقیقی هست برای همین دوست دارم اینجا هوارتا دوست پیدا کنم.... پ ن : فردا تو می آیی.... امشب تا میشد گل توی گلدونها جا...
-
صبح و بداخلاقی
چهارشنبه 28 مرداد 1394 10:10
سلام نمیزارن راحت زندگی کنیم اگه حوصله غر غر ندارین این پست را نخونین صبح که چشمام را باز کردم مادر جان بالای سرم بودن گفتن خواهر زنگ زده برای جمعه دعوتمون کرده و من کلی شاد و سرخوش شدم همون موقع بهش پی ام دادم مرسییییییییییی........ به چه مناسبت؟ و اونم گفت بی مناسبت ... دور همی... چرا همش خونه بابا .... یه روزم خونه...
-
چهار روز
سهشنبه 27 مرداد 1394 23:33
از شنبه دارم اینجا مینویسم اما حتی یک نفر هم بهطور اتفاقی از اینجا گذر نکرده آیا چرا؟ اینجا متروکه س؟ بیماری من هراس انگیزه؟ قراره همیشه نوشته های من متروک و مطرود بمونن؟؟ قضیه چیه؟؟؟
-
عصر بخیر
سهشنبه 27 مرداد 1394 17:47
در حال خوردن انگور هستم چشمم همینطوری به گوشی دوخته شده عادت نمیکنم من ؟؟؟؟ نه .............. دفترم تمیز و مرتبه کار دارم ولی هیچکدوم را انجام نمیدم و دیگر هیچ اهان راستی نانا بهم گفت که پنجشنبه میاد.... هورا هورا هورا پس الان خیلی خیلی خوشحالم پنجشنبه مهمون عزیز از راه دور دارم
-
یک روز دیگر
سهشنبه 27 مرداد 1394 11:33
سلام امروز صبح زود با داداشم اومدیم دفتر قرار گذاشته بود کمکم تمام شیشه ها را تمیز کنه هورا شدیم الان همه شیشه ها براق و تمیزند تازه کف رو هم حسابی سابیدیم امروز روز تمیزی بود
-
دل تنگی
دوشنبه 26 مرداد 1394 17:34
عصر شده دلم تنگ شده نانا جدیدا سراغ منو نمیگیره ... سرش شلوغه کار داره و من دلتنگم .... سالهاست تلاش کردم عادت کنم که مردا ، تفسیرشون از عشق و زندگی فرق داره اما هنوز عشق برای من تبدیل به عادت نشده هنوز عشق ضربان قلبم را بالا میبره هنوز عشق منو به هیجان میاره و هنوز ... عصرها دلتنگ میشم
-
امروز صبح
دوشنبه 26 مرداد 1394 10:08
سلام صبح بخیر امروز صبح برای نانا نوشتم : « من و خورشید کار دیگری نداریم هر روز صبح برای دوست داشتن تو از خواب بیدار می شویم....» و اون دقیقاً..... یعنی هیچ جوابی نداد.... هاهاهاها چقدر من دیواااااااانه ام ...
-
روز دختر
یکشنبه 25 مرداد 1394 23:08
دختر خانومای عزیز خانومای گرامی در کل تمامی مونثای دوست داشتنی روزتون مبارک مامانم برام پارچه نخی خریده بودن برای خواهرام هم هدیه خریده بودن : یه روز خوب ، پر از مهربونی : خدایا شکرت
-
لمس واژه سرنوشت
یکشنبه 25 مرداد 1394 12:24
دیدم بدک نیست کتابهایی را که میخونم اینجا ثبت کنم ... خدا را چه دیدی شاید به درد کسی خورد کتابی که دیشب تمامش کردم کتاب « لمس واژه سرنوشت» نوشته : پاتریشیا ویلسون بود... از اونجایی که یه قانونی از زمان دبیرستان برای من وجود داره که دبیر ادبیاتمون بهم گفت : هر کتابی ارزش یکبار خوندن را داره.... این کتاب جز کتابایی بود...
-
امروز ...
یکشنبه 25 مرداد 1394 09:08
سلام صبح تقریبا گیج و خوابالود بودم دیشب خیلی دیر خوابم برد اما الان که سرکارم ... خوبم... سرحالم و .... نانا رفته تهران ... جلسه و این حرفا منم اومدم سرکار صبح هوا عالی و خنک بود اما باز خورشید داره به شدت تلاش میکنه که ما از گرما به هلاکت برسیم.... ما هم به جای هلاک شدن لذت این آفتاب طلایی را میبریم و میریم که یه...
-
نیمه شب و بی خوابی
یکشنبه 25 مرداد 1394 02:19
ساعت ده و نیم اومدم توی رختخواب با نانا حرف زدم و شب بخیر گفتم خوابم نمیومد شروع کردم کتاب خوندن خوندم و خوندم تا ساعت دوازده حوصله م سر رفت زنگ زدم نانا !!!! یه کم حرف زدیم ، خواب آلود شدم، شب بخیر گفتم هرچی تو تختم غلت زدم خوابم نبرد دوباره شروع کردم کتاب خوندن بازم خبری از خواب نیست زنگ زدم نانا!!!!!! از خواب...
-
اولین بار در بلاگ اسکای...
شنبه 24 مرداد 1394 18:26
سلام سالهای زیادی در بلاگفا عضو بودم روزانه نویسیها و عشق بازیهای زیادی با کلمات داشتم اما بعد از ویرانی ، دیگه وبلاگ منو بهم پس نداد مدتی تصمیم گرفتم دیگه ننویسیم (البته طبق عادت سالیان دراز ، روی کاغذ هر روز و هر شب مینویسیم) اما امروز هوس کردم .... هوس داشتن مخاطب ... هوس خونده شدن سالها نوشتم سالها بی مخاطب...